۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

نقدی بر «نامه‌هایی به شکنجه‌گرم»، چرا هوشنگ اسدی دروغ می‌گوید؟ بخش چهارم


ایرج مصداقی:
اسدی و توطئه‌ی کودتای حزب توده
در «کتابچه‌ی حقیقت» در مورد نقش اسدی در ارتباط با سناریوی کودتا آمده است:‌
«عمده‌ترین فشارهای شکنجه زمانی صورت گرفت که هوشنگ اسدی قضیه کودتا و تشکیل ستاد کودتا را به‌دروغ مطرح کرد، که احتمالاً برای نشان دادن میزان شدید توبه، خوش‌رقصی و همکاری هرچه بیشتر با بازجوها اینکار را کرده‌بود. اسدی از برخی از تحلیل‌های حزب و برخی صحبت‌ها، داستانی از خود ساخت بدینگونه که حزب می‌خواست کودتا کند. تاریخ آن را نیز در ۶ فروردین و بعدها در ۱۱ اردیبهشت‌ماه بیان می‌کند. به دروغ یک شورای کودتا و شورای عملیات معرفی می‌کند و اعضای کابینه تخیلی را نیز نوشته‌بود. حتا سمت‌ها را در کابینه متناسب با موقعیت‌های حزبی افراد یا سمت آن افراد در رهبری حزب معرفی کرده‌بود. مثلاً طبری را وزیر فرهنگ و کیانوری را رئیس جمهور، عموئی و حجری را برای بخش نظامی معرفی می‌کند . »
هفته‌نامه نیمروز، شماره ۵۱۹ و ۵۲۰، لندن، ۱۸ و ۲۵ دی‌ماه ۱۳۷۷ و http://issuu.com/zorba12/docs/toodeh

اسدی می‌‌گوید از همان ابتدای دستگیری‌اش در روز ۱۷ بهمن ۱۳۶۱ بازجویان وی را مورد شکنجه قرار داده و از او می‌خواستند که در مورد طرح «کودتای» حزب توده اطلاعات بدهد. در حالی که به‌أذین تاریخ مطرح شدن موضوع «کودتا» را فروردین ۱۳۶۲ می‌داند. به‌آذین در کتاب خاطراتش که تحت عنوان «بار دیگر و این بار...» که انتشار اینترنتی یافته، بدون نام بردن از  اسدی در باره‌ی او و انگیزه‌ ناسالم‌اش برای طرح «توطئه‌ی کودتا» و عواقب ناگواری که برای زندانیان مسن توده‌ای داشت، می‌نویسد:

« روز دیگر، در پایان نخستین دهه‌ی فروردین ۱۳۶۲، داستان تازه‌ای آغاز شد و آن، در فضای جوشان دروغ و راست و شکنجه و فحش و فریاد بازداشتگاه، گویی آتشی بود که درگرفت و یکباره زبانه کشید. چنان که بعدها از «برادری» دست‌اندرکار که رازگشایی‌اش با من نمی‌توانست محضاًلله باشد شنیدم، یکی از زندانیان ترس‌خورده‌ی توده‌ای، با نیروی تخیلی برانگیخته از سختی‌های زندان و زبانی که - شاید برای آسودن از آزار بی‌امان بازجویی‌ها، و از آن بیشتر، به‌ امید بازگشتن به آغوش پرمهر همسر- از دروغ پروا نداشت، «راز» مهمی را با «برادران» در میان نهاده بود: حزب توده در تدارک «کودتا» است و برای «براندازی» حاکمیت جمهوری اسلامی هسته‌ی فرماندهی تشکیل داده، انبارهای سلاح و تجهیزات فراهم آورده است. بی‌درنگ همه‌ی چرخ‌ و دنده‌ها در همه‌ی دستگاه‌های نظامی و امنیتی به کار افتاد... از این طوفان که در گرفته بود، من چگونه می‌توانستم در امان باشم؟ فشار بر من- و البته بر یکایک دستگیر شدگان رده‌ی بالای حزب- به اوج خود رسید. صفحه‌ی ۲۲ و ۲۳»

http://www.khabarnet.info/doc/khaterate_behazin.pdf

آدم چقدر بایستی حقیر و پست باشد که به تعبیر به‌آذین برای بازگشتن به «آغوش پر مهر همسر» چنین به دروغگویی و توطئه‌چینی علیه هم‌مسلکان خود بپردازد. منظورم ضعف نشان دادن در بازجویی و دادن اطلاعات نیست.
اسدی برای لوث کردن موضوع همکاری با بازجویان، بعد از ادعای شکنجه‌شدن بسیار می‌نویسد:‌ «چشم‌بندم را بالا زدم، دیوارها پوشیده از لکه‌های خون بودند. ... من پیش خودم فکر کردم که هر شبکه‌ی مخفی یک بخش علنی و یک بخش نظامی دارد. بخش نظامی بایستی شامل نیروی هوایی، زمینی و دریایی باشد. سپس من چارت احتمالی را کشیدم. در هر شاخه ۵ نفر را قرار دادم که به صورت افقی به هم وصل می‌شدند و نام و نام خانوادگی افراد را جا به جا کردم. برای مثال به جای یوسف محمدی، نوشتم محمد یوسفی و ... وقتی چارت بال نظامی را که خلق کرده بودم کشیدم یکی هم از روی آن کپی کردم و در جیب پیراهن زندانم گذاشتم. ...» (صفحه‌ی ۱۷۹)

اسدی برای فرار از زیر بار مسئولیت می‌خواهد وانمود کند که آن‌ها از ابتدا می‌خواستند قضیه کودتا را به حزب توده بچسبانند برای همین به من فشار می‌آوردند که کروکی آن را بکشم. اگر بازجویان چنین قصدی داشتند از ابتدا فشار را روی رهبران حزبی پیاده می‌کردند نه روی یک عنصر درجه چندم که محلی از اعراب نداشت. کیانوری در چند روز اول دستگیری به اعتراف خودش که در نامه به خامنه‌ای آمده، حتا شکنجه‌ هم نشده بود. اطلاعیه‌های سپاه پاسداران به هنگام دستگیری سران حزب توده در بهمن ۱۳۶۱ موجود است. آن‌ها حزب را به جاسوسی متهم کرده بودند و نه توطئه برای کودتا و ...

در «کتابچه‌ی حقیقت» از جمله آمده است:
«هوشنگ اسدی کلیه اطلاعات خود در مورد شبکه علنی و نیز تحلیل‌های خود و تصورات خودساخته را با آب و تاب زیادی به بازجوها می‌دهد. این اطلاعات‌دهی از جانب اسدی در زندان قبل از شروع بازجوئی‌ها مبنایی برای آغاز عملیات شکنجه و اعتراف‌گیری در بازجوئی‌ها می‌شود .»

هفته‌نامه نیمروز، شماره ۵۱۹ و ۵۲۰، لندن، ۱۸ و ۲۵ دی‌ماه ۱۳۷۷ و http://issuu.com/zorba12/docs/toodeh

اسدی برای لوث کردن موضوع که اتفاقاً تأیید اطلاعات مزبور است، می‌نویسد:‌
«همینطور که راه می‌رفتم سعی می‌کردم اسامی کلیه کسانی را که یک موقعی حتا قدری رژیم را مورد تردید قرار داده بودند، به خاطر بیاورم. همه‌ی اسامی را روی برگه بازجویی نوشتم. به خودم گفتم. : «گائیدم‌‌شون» بذار فکر کنن این‌ها همگی عضو حزب توده هستند. سپس اطلاعاتی را هم اضافه کردم و همگی‌شان را به طرق مختلف به حزب توده وصل کردم. چند صفحه را پر کردم و شروع کردم به استراحت و تمدد اعصاب. با خودم فکر ‌کردم اعتراف امروزم را انجام داده‌‌ام.» (صفحه‌ی ۱۸۱)

به گفته‌ی آنان که از نزدیک در جریان هستند، پاسداران در خانه‌ی اسدی، چند پوکه‌ی فشنگ پیدا کرده بودند که وی از آن‌ها گردنبندی درست کرده بود. در زیر فشار، اسدی که در دوران شاه به اعتراف خودش تنها یک سیلی خورده بود و سپس به خدمت ساواک در آمده بود، پاسداران را به شهریار برده و چند اسلحه‌‌ای را که در خاک پنهان کرده بود، نشانشان می‌دهد. اسدی سپس برای خوش‌رقصی، با استفاده از اطلاعاتی که از سابقه‌ی رهبران توده‌ای داشته، داستان کودتا و مسئولیت‌های آن‌ها در کمیته کودتا را ساخته و پرداخته می‌کند. وی زنده‌یادان هدایت‌الله حاتمی را به عنوان رئیس کمیته کودتا، (در قیام افسران خراسان وی سرگرد بوده و چنانچه در ارتش می‌ماند می‌توانست به اولین ارتشبد‌‌های ایران تبدیل شود)، رضا شلتوکی را به عنوان فرمانده نیروی هوایی (چون سابقاً هواپیمای یک موتوره ملخی را هدایت می‌کرده)، عباس حجری را به عنوان فرمانده نیروی زمینی ( به هنگام دستگیری در دوران شاه، افسر نیروی زمینی بوده)، معرفی می‌کند. در داستانسرایی اسدی، علی عمویی فرمانده توپخانه می‌شود. به این ترتیب شدیدترین شکنجه‌ها توسط بازجویان روی افراد اعمال می‌شود تا داستانی را که اسدی ساخته و پرداخته بود، اعتراف کنند. زمینه‌ی مصاحبه‌های تلویزیونی از همین‌جا ایجاد شد. 

اسدی و تابوت‌های کمیته مشترک
هوشنگ اسدی از مواجه شدنش با منوچهر بهزادی یکی از رهبران حزب توده در تابوتی که به دیوار تکیه داده شده بود، می‌‌گوید. او بعد از خلق یک صحنه‌ی سینمایی می‌گوید:‌
«صدای باز شدن چیزی شنیده می‌شود. آیا یک در است؟‌ چوبی؟ نه، آهنی. ... من به چهره‌ی سفید شده‌ی منوچهر بهزادی نگاه کردم». اسدی سپس مدعی می‌شود که آن‌ها بهزادی را مجبور کرده بودند که برای روزهای متوالی درون جعبه‌ی باریک چوبی بخواب برود. (صفحه‌‌ی  ۱۴۴)

بازجو، اسدی را تهدید می‌کند که به عنوان جاسوس انگلیس وی را نیز در کنار آن‌ها مجبور به خواب خواهند کرد. (صفحه‌ی ۱۴۵)
در صفحه‌ی ۱۵۰ اسدی از قول بازجویش می‌نویسد:‌ » تو رفیق منوچهر را دیدی، او به هوش آمده و به سلولش انتقال یافته است. ... نوبت توست که بروی و به جای او بخوابی»
در صفحه‌ی ۱۶۸ از قول بازجو می‌‌نویسد:‌ »ابتدا ما همسرت را به تو نشان خواهیم داد که در تابوت خوابیده است. او شبیه خواهر من است. او خیلی زیبا است. ... سپس من ردیف تابوت‌ها را می‌بینم. اسامی را یک به یک می‌‌خوانم. من همه آن‌ها را می‌شناسم. با همه‌ی آن‌ها کار کرده‌ام. ...حالا آن‌ها داخل تابوت‌ها دراز کشیده‌اند.»
در صفحه‌ی ۱۷۲ دوباره اسدی داستان تابوت‌ها را پیش می‌کشد.
«تو، برادر حمید، در تابوت‌ها را یکی یکی باز می‌کنی. خبیثانه می‌خندی و می‌گویی: آیا این یکی را  می‌شناسی؟ امیر است، درسته (امیر نیک‌آیین)و این یکی، و این یکی، آیا دوست داری بغل همسرت بخوابی؟
تابوت آخری خالی است. آن یکی شبیه یک تابوت اسلامی است. چوبی با یک صفحه‌ی نازک. همراه با لباس زندان به داخل تابوت می‌روم. شما روی تابوت نشستید. ...

در مورد تابوت‌ها، اسدی در مصاحبه با الشرق‌الاوسط به تاریخ ۲۲ آگوست ۲۰۱۰ هم توضیح می‌دهد. نشریه مزبور از قول او می‌نویسد:
«از نو وانمود کردند که همه چیز تمام شده، او را به زیرزمین بردند. اتاقی پر تابوت. «باید نام سران کودتا را بگویی» بعد یکی یکی در تابوت‌ها را باز می‌کردند و او صورت سفید دوستانش را می‌دید که در هیاتی بی جان آنجا خوابیده بودند. گفتند که تا اسم‌ها را نگفته‌ای حق حرف زدن نداری، اگر به چیزی احتیاج داشت باید واق واق می‌کرد و آنها می‌خندیدند. این اوضاع برای یک ماه ادامه داشت و هوشنگ در این مدت تبدیل به یک سگ شده بود. اسم‌های زیادی را گفت، از آدم‌هایی که می‌شناخت و نمی‌شناخت و حدس می‌زد. مثل حسن هاشمی، پائولو جوزپه و نیکولا سارکوزی... همین کار را با همه‌ی بچه های توی تابوت انجام دادند.

http://www.alarabiya.net/articles/2010/08/23/117383.html

موضوع تابوت بر می‌گردد به زندان قزل‌حصار در سال ۶۲-۶۳ که زندانیان و به ویژه زنان را با چشم‌بند ماه‌ها در جعبه‌ای می‌نشاندند و انواع و اقسام فشارهای جسمی و روحی را روی آنان اعمال می‌کردند. اسدی با الهام گرفتن از آن داستان، تابوت توده‌ای‌ها را به شکل مشمئز کننده‌ای جعل کرده است.
اسدی برای آن که خود را از مظان اتهام دور کند داستان بی سر و ته خواباندن توده‌ای‌‌‌ها در تابوت را می‌سازد. اگر کسی به خواب برده شود حالا چه در تابوت باشد و چه در پر قو، چه فرقی به حالش می‌کند؟ این چه شکنجه‌ای است که قربانی نه تنها فشاری احساس نمی‌کند، بلکه به خواب عمیق هم می‌رود؟ چرا هیچ‌یک از اعضای حزب توده با آن‌که پنج سال پس از این وقایع زنده و در بندهای عمومی زندان‌های اوین و قزل‌حصار و گوهردشت سرکردند با کسی در این موارد صحبت نکردند؟ چرا کیانوری در نامه‌ی رسمی و علنی‌اش به خامنه‌ای که در آن از شکنجه‌های گوناگونی که در مورد خودش و دیگر توده‌ای‌ها اعمال شده، صحبت کرده و از این یکی اسمی نیاورده؟ چرا به آذین که به صراحت از شکنجه‌هایش می‌نویسد و از روبرو شدن با رفقای بشدت شکنجه‌ شده‌اش می‌نویسد، از این مورد یاد نمی‌کند؟

اسدی چون در پاریس با نماینده‌ی الشرق‌الاوسط مصاحبه می‌کند، مدعی می‌شود که وی راجع به نیکولا سارکوزی رییس جمهور فرانسه هم گزارش نوشته است. او به این ترتیب می‌خواهد همه چیز را لوث کند. سارکوزی در سال ۱۹۸۳ میلادی حتا برای فرانسوی‌ها و غالب سیاسیون فرانسه نیز ناشناخته بود ، چگونه هوشنگ اسدی او را می‌شناخت و در موردش گزارش می‌نوشت؟ 

اسدی و پاپوش‌دوزی برای به‌آذین
اسدی در صفحه‌‌‌های ۱۲۶ و ۱۲۷ کتاب توضیح می‌دهد که زندانی سلول سمت چپ او مورس می‌زند و از آن‌جایی که او مورس‌زدن بلد نیست هر‌از‌چندی روی دیوار رنگ می‌گیرد. وی در ادامه به شکل مسخره‌ای توضیح می‌دهد در همین حال بازجو در سلول او را باز می‌کند و وی را به توالت می‌برد. هنگام خارج شدن اسدی از سلول، بازجو به او دستور می‌دهد که در سلول را نبندد. بازجو خود، اسدی را به سلول باز می‌گرداند. وقتی در سلول بسته می‌شود، اسدی کاغذی مچاله شده‌ای را در سلول می‌یابد که در آن کد‌های مورس آموزش داده شده بود! در همان موقع اسدی صدای مورس را که از سلول بغل زده می‌شد، می‌شنود. از روی کاغذی که کدهای مورس روی آن نوشته شده بود، سعی می‌کند معنای ضربات را بفهمد. «رفیق»، «رفیقی که مقاومت می‌کنی» ... اسدی متوجه می‌شود این یک راه دیگر کسب اطلاعات است. آن شب اسدی ساکت می‌ماند و روز بعد به مورس پاسخ می‌دهد. «من هیچ چیز مخفی ندارم و هرچه را که که در بازجویی گفته‌ام تکرار می‌کنم. دو روز بعد وقتی کس دیگری را در آن سلول گذاشتند، مورس زدن پایان یافت. خیلی وقت بعد، من گزارش مورس‌زدن‌ها را در یک پاکت در پرونده‌ام دیدم! »

به داستان کاغذ مچاله شده‌ی حاوی کدهای مورس توجه کنید ‌آیا چنین ادعاهایی توهین به شعور خواننده نیست؟ اما نکته‌ی جالب این است که او با داشتن چشم‌بند در بازجویی، نه تنها داخل پرونده‌اش را می‌بیند بلکه محتویات داخل پاکت نامه‌ای را که در پرونده‌اش هست نیز می‌‌بیند!

به‌آذین در صفحه‌ی ۷۵ کتاب خود از گفتگوی دوستانه با بازجویش «برادر» مجتبی می‌گوید که به او در مورد رذالت و پستی اسدی هشدار می‌دهد:‌
«همسایه‌ی سلول دست راستی گفته که تو خواسته‌ای با الفبای مورس با او تماس بگیری» تعجب می‌کنم و لبخندی به تحقیر بر لبانم می‌ماسد: «من؟!» «ها، او می‌گفت. ولی اهمیت ندارد. می‌شناسندش. دروغگو است. او بود که داستان توطئه‌ کودتای براندازی را سر هم کرد و ولوله‌ای راه انداخت: آماده باش کامل...» یاد تعزیرهای هر روزه‌ی فروردین‌ماه یک دم در من زنده می‌شود. اما به خشمی که در من سر بر می‌دارد راه نمی‌دهم. هرچه بود گذشت. بیچاره سراسیمه بود و درد می‌کشید.... »


اسدی در سراسر کتاب هیچ‌ صحبتی از به‌آذین و این که در سلول مجاور او بوده نمی‌کند، اما در مقاله‌ی «آقای خامنه‌ای و هم سلولی هایش» بند را آب می‌دهد، توجه کنید:


«به آذین که در سلول کناری من خبری را شنید، مدت‌ها با صدای بلند می‌گریست.»

 

http://www.roozonline.com/persian/news/newsitem/article/-07e94de635.html


ملاحظه کنید اسدی چگونه با دروغ‌پردازی‌هایش پاسخ محبت و گذشت به‌آذین که حتا نام او را افشا نمی‌کند، می‌دهد! در طول دوران زندان بارها شاهد بودم که گاه پاسداران و بازجویان وقتی با پستی و دنائت افرادی همچون اسدی مواجه می‌شدند، با افسوس و آه موضوع را به اطلاع زندانیان مقاوم و حتا توابین و نادمینی که مورد بدخواهی قرار گرفته بودند، می‌رساندند. ذکر این نکته ضروری است که به‌آذین در خاطراتش حتا نسبت به بازجویان و شکنجه‌گرانش نیز با گذشت برخورد می‌کند و اقدامات آن‌ها را توجیه می‌کند.   

روایت اسدی از دستگیری رحمان هاتفی
اسدی در بسیاری از مطالبی که می‌نویسد، سعی می‌کند فرصت‌طلبانه خود را هر‌طور شده به زنده‌یاد رحمان هاتفی بچسباند. وی در صفحه‌ی ۱۲ کتاب لحظه‌ی ورود خود به بازداشتگاه اولیه (پادگان عشرت آباد) در تاریخ ۱۷ بهمن ۱۳۶۱ را این گونه تصویر می‌کند: «من صدای رحمان هاتفی را در میان همهمه شنیدم. او بلند صحبت می‌کرد و به سؤالات پاسخ می‌داد. از او در مورد یک ماشین تایپ سؤال می‌شد و او می‌گفت:‌ من یک ژورنالیست هستم. این ماشین تایپ من است.»
اسدی توضیح می‌دهد که مأموران دقیقاً بیست دقیقه به ۱۰ صبح برای دستگیری به خانه‌ی آن‌ها می‌‌آیند و بعد از دستگیری، وی را سوار ماشین کرده، به سرعت به مقصد که «پادگان عشرت آباد» است، می‌رسند.
علی‌ خدایی یکی از اعضای شبکه‌ی مخفی حزب توده و گرداننده‌ سایت‌های «پیک‌نت» و «راه توده» که دوست و رفیق اسدی هم هست و در دروغ‌گویی و بی‌پرنسیبی دست کمی از اسدی ندارد، مدعی است هاتفی در روز ۱۷ بهمن ۱۳۶۱ دوبار از مهلکه فرار می‌کند. روایت اول مربوط به صبح روز ۱۷ بهمن است: «[هاتفی] روز یورش اول هم وسائل رنگ کاری ساختمان در دست داشت. آن روز نیروهای امنیتی در محل تشکیلات تهران که در یکی از کوچه‌های فرعی متصل به خیابان‌های لاله زار و سعدی کمین کرده بودند تا هر کس را که به آنجا می‌آید دستگیر کنند، او را در راهروی ساختمان گرفتند و به درون آپارتمان تشکیلات حزب کشاندند و هویتش را پرسیدند. هاتفی خود را رنگ كار ساختمانی معرفی كرد كه برای رنگرزی یکی از آپارتمان‌ها به داخل ساختمان آمده و دقیق نمی‌داند در کدام طبقه باید یک آپارتمان را رنگ کند و به همین دلیل در ساختمان سرگردان است!» و روایت دوم مربوط است به ساعت ۱-۲ بعد‌ از ظهر همان‌روز در رستورانی که مدیریتش با علی خدایی است: «... بالاخره نوبت رسید به من و هاتفی. در اینجا نیز هاتفی خودش را دلال گوشت و برنج معرفی کرد که برای فروش آنها به رستوران آمده است. من هم كه مدیر رستوران بودم سخنان او را تائید کردم. نه من کارت شناسائی همراه داشتم و نه هاتفی. در نتیجه هر چه را گفتم نوشتند. کار به پیگیری بیشتری نیانجامید و ساعت 3 بعد از ظهر، گوئی با یک پیام و تلفنی از بالا و شاید دفتر امام همه دستگیر شدگان آن روز آزاد شدند. شاید اجازه یورش و دستگیری‌ها در حد گسترده صادر نشده بود و به همین دلیل، کسانی که بدلیل مشکوک بودن به ارتباط با حزب دستگیر شده بودند، آزاد شدند و البته کسانی را که از صبح دستگیر کرده و شناخته بودند و یا با اطلاعات کامل به سراغشان رفته بودند، نگهداشتند. مثلاً هوشنگ اسدی را صبح همان روز گرفته بودند و چون او را می‌شناختند آزاد نکردند و به زندان منتقلش کردند. من و هاتفی را همراه دیگرانی که آزاد شده بودند در عشرت آباد سوار یک اتوبوس كردند و در نیمه‌های خیابان سربازان گفتند چشم بندها و پارچه‌های روی سر را می‌توانیم برداریم»
http://www.rahetudeh.com/rahetude/mataleb/nagofteha/html/nagofteh.html

حزب توده رسماً علی خدایی را عامل وزرات اطلاعات معرفی کرده است. (۲)

زنده یاد رحمان هاتفی دو ماه بعد از دستگیری اسدی، در ۷ اردیبهشت ۱۳۶۲ دستگیر شد. اسدی و خدایی متهم به لو دادن رحمان هاتفی و اعمال فشار روی او هستند.

هوشنگ اسدی و شکنجه‌
هوشنگ اسدی با مطالعه‌ی نامه‌ی بهمن ۶۸ کیانوری به خامنه‌ای، با کپی‌برداری از شکنجه‌هایی که روی کیانوری و دیگر رهبران توده‌ای اعمال شده (هرگز نباید فراموش كرد كه بخشی از این شکنجه‌ها به خاطر خبر چینى‌هاى اسدی و گزارش‌های خلاف‌ واقع‌‌اش بوده) خود را به دروغ قربانی همان شکنجه‌ها مى‌نمایاند. کیانوری در نامه‌ی ۱۶ بهمن ۶۸ خود به خامنه‌ای، می‌نویسد:‌
در مورد اكثر بازداشت‌شد‌گان از همان روز اول بازداشت و در مورد من چند روز پس از بازداشت، شكنجه به معنای كامل خود با نام نوین «تعزیر» آغاز ‌گردید. شكنجه عبارت بود ‌‌از شلاق با لوله لاستیكی تا حد آش و لاش كردن كف پا. در مورد شخص من در همان اولین روز شكنجه آنقدر شلاق زدند كه نه تنها پوست كف دو پا، بلكه بخش قابل توجهی از عضلات از بین رفت و معالجه آن تا دوباره پوست بیآورد، درست 3 ماه طول كشید و در این مدت هر روز پانسمان آن نو می‌شد و تنها پس از 3 ماه من توانستم از هفته‌ای یكبار حمام رفتن بهره‌‌گیری كنم.
کیانوری به درستی نتیجه‌ی یک بار شلاق خوردن را آش و لاش شدن پا مى‌داند اما اسدی آن را کافی ندانسته و هم در کتاب و هم در مصاحبه با الشرق الاوسط مدعی می‌شود:‌ 

«از صبح زود شروع می‌کردند، تا وقت ناهار و بعد از یک استراحت کوتاه از نو شروع می‌کردند تا آخرین ساعات شب . چیزی میان 80 تا 200 ضربه شلاق در روز. بعد می‌فرستادند برای خواب.»
«... من را به داخل سلول پرتاب کردند. نیمه جان و بی رمق و غرق خون؛ اما تا چشمانم گرم می‌شد، در را باز می‌کردند و دوباره شکنجه را از نو سر می‌گرفتند. از دریچه‌ی در سلول، هوای من را داشتند. تا چشمانم را می‌بستم می‌آمدند داخل و همه چیز دوباره آغاز می‌شد.»


امکان ندارد بارها ۸۰ تا ۲۰۰ ضربه کابل بخورید و آثار آن روی پایتان نماند. من در سال ۱۳۶۴ پاهای اسدی را دیدم. کوچکترین اثری از شکنجه به شکلی که توصیف می‌کند در آن مشاهده نمى‌شد. آن‌هایی که تنها یک کابل به کف پایشان خورده است می‌دانند چه می‌‌گویم.
کیانوری علاوه بر آویزان شدن خود، در باره‌ى شکنجه‌‌ای که بر عباس حجری اعمال شده، خطاب به خامنه‌ای می‌نویسد:‌
«نوع اول شكنجه جسمی بود و آن اینجور بود كه فرد را دستبند قپانی می‌زدند و با طنابی به حلقه‌ای كه در سقف شكنجه‌خانه كار ‌گذاشته شده بود، آویزان می‌كردند و او را به بالا می‌كشیدند تا تمام وزن بدنش روی شانه‌ها و سینه و دست‌هایش، فشار غیر قابل تحمل وارد آورد. درد این شكنجه نسبت به دستبند قپانی ساده شاید ده برابر باشد. حتا افراد ورزیده‌ای مانند دوست عزیز ما آقای عباس حجری كه 25 سال در زندان‌های مخوف شاه مردانه پایداری كرد، چندین بار از هوش رفت. آقایان به این هم بسنده نكرده و او را مانند تاب، تلو تلو می‌دادند.»
اسدی که به اعتراف خود در حزب توده نه مسئولیتی داشته و نه اسم و رسمی، گفته‌هاى كیانورى را کپی برداری کرده و هم در صفحه‌‌های ۱۶۳- ۱۶۴ کتاب و هم در مصاحبه‌هایش تكرار كرده است. الشرق‌الاوسط ادعاهای او را این‌گونه مطرح می‌کند:
«دست‌های او را می‌بستند و او را در حالی که دستهایش پشت کمرش گره شده بود، کتک می‌زدند. یکی از بالا و یکی از پایین. طنابی به دستبند متصل بود که آنسویش چسبیده بود به سقف. طناب را که می‌کشیدند پاهای او رو به سوی آسمان قرار می‌گرفت. آنوقت کف پاهایش را شلاق می‌زدند.»


اسدی آویزان کردن، دست‌بند‌ قپانی زدن و کشیدن عضلات دو طرفِ زندانى را کافی نمی‌داند. شلاق زدن را نیز به آن اضافه می‌کند. معلوم نیست چرا وقتی کیانوری رهبر و دیگر اعضای هیئت سیاسی و گردانندگان حزب حی و حاضر بودند، بازجویان تلاش می‌کردند اسدی هیچ كاره در حزب توده را وادار به اعتراف «كودتا»ى حزب علیه جمهورى اسلامى كنند؟!
اسدی همچنین در مقاله‌‌ی «چشم‌های مریم» که پس از درگذشت خانم مریم فیروز نگاشته شد، ادعای مضحکی را مطرح کرد:
« در زندان، شلاق‌ها خوردم و روزها و شب‌ها از سقف آویزانم کردند تا «اعتراف» کنم من و «مریم فیروز» اعضای شبکه فراماسونری لژ انگلستان هستیم و در حزب توده نفوذ کرده‌ایم.» 

ظاهراً شکنجه‌گران نگران نفوذ شبکه‌ی فراماسونری در حزب توده‌ هم بوده‌اند و از این طریق می‌خواسته‌اند «امت خداجو» را نسبت به این توطئه‌ى امپریالیسم، آگاه کنند. اسدی تلاش می‌کند هر طور شده خودش را هم سرشت مریم فیروز نشان دهد كه بر خلاف وى، یکی از چهره‌های درخشان مقاومت در زندان جمهورى اسلامى بود. حیف که ایشان زنده نیست تا در مورد سیاه‌کاری‌های این شارلاتان شهادت دهد.
هوشنگ اسدی در مصاحبه با الشرق الاوسط، همسرش نوشابه امیری را نیز همبازى خود می‌کند و بازگویى بخشی از سناریو را به عهده‌ى وى مى‌گذارد. امیری که گویا در صحنه حضور داشته و شاهد همه‌ی ماجراها بوده با تکرار ادعاهای اسدی در کتاب، می‌گوید:

«یک شب، زنی چادر به سر در راهرو را به او نشان دادند و گفتند که این همسر توست و ما به او تجاوز می‌کنیم. هوشنگ گفت : «هر چه بخواهید، می‌گویم.» ... دست‌هایش را باز کردند و برایش غذا آوردند. هوشنگ پرسید چه چیزی می‌خواهند که بگوید؟ و آنها گفتند: «بنویس که تو جاسوس سازمان او.آر.اس. اس هستی» بعد از او پرسیدند دیگر برای کدام کشورها کار می‌کنی؟ و هوشنگ نمی‌دانست چه باید بگوید. مدام به صورتش سیلی می‌زدند. طوری که هفت تا از دندانهایش خرد شد. او را از پا آویزان کرده بودند، طوری که سرش به زمین برخورد می‌کرد. او را آنقدر شکنجه می‌کنند تا به جاسوسی انگلستان هم اعتراف کند... در حالی که غرق خون و کثافت بود، به سلول انفرادیش انداختند. آنجا یک مرد دیگر او را می‌بیند: چه کسی این بلا را سر تو آورده؟ می‌خواهی همسرت را ببینی؟ و به او می‌گوید که می‌تواند دوش بگیرد. اما درست زمانی که لباسهایش را برای رفتن به حمام در آورده بود، دوباره آمدند و او را گرفتند زیر مشت و لگد و گفتند: اعتراف‌های او تازه شروع شده.


کیانوری در نامه‌ی خود به خامنه‌ای از شکنجه‌ی مریم فیروز در حضور وی می‌نویسد:‌
اسدی چون همسرش را دستگیر نکرده بودند، نمی‌تواند روایت کیانوری را عنیاً تکرار کند. برای همین موضوع نشان دادن یک نفر دیگر به جای همسرش را مطرح می‌کند. داستان اعتراف به جاسوسی برای انگلستان را به این دلیل مطرح می‌کنند تا بقیه موارد را لوث کنند؛ مانند گزارش نوشتن در مورد نیکلاى سارکوزی در سال ۱۹۸۳ میلادی.
اسدی علاوه بر شکنجه‌هایی که کیانوری از آن در مورد خودش و مریم فیروز و دیگر رهبران توده‌ای یاد می‌کند؛ حتا مدعی است بازجویان بارها سرش را در توالت مستراح فرو کرده‌اند و مدفوع به خوردش داده‌اند.  

شکنجه‌ی رهبران حزب توده نه به منظور کسب اطلاعات (که به اعتراف کیانوری همه‌ی صورت‌جلسات در اختیارشان بود) بلکه به منظور وادارکردن آنها به اعتراف برای انجام کودتا، که اسدی آن را ساخته و پرداخته بود و مصاحبه‌ی تلویزیونی و شرکت در میزگرد صورت می‌گرفت. اسدی آنقدر برای شکنجه‌گران بی‌اهمیت بود که حتا در میزگرد سراسری حزب توده نیز شرکتش ندادند. 

اسدی و  تلاش برای خودکشی
از آن‌جایی که زنده یاد رحمان هاتفی در سلول انفرادی با پیژامه‌اش خود را حلق‌آویز کرد، هوشنگ اسدی هم سعی می‌کند برای خود سابقه‌ی خودکشی بتراشد. بنا به تجربه‌‌ای که در زندان کسب کردم، آدم‌های زبون در زیر فشار و شکنجه، به خودکشی فکر نمی‌کنند، بلکه آن‌ها از طریق همکاری با بازجویان و توطئه علیه دیگر زندانیان سعی می‌کنند از زیر فشار فرار کنند. یعنی همان کاری که اسدی در طول ۶ سال زندان انجام می‌داد. نوشابه‌ امیری با حفظ کردن متن کتاب، از زبان همسرش می‌گوید:  

«او را از پا آویزان کرده بودند. رفتند و یک شیشه مواد ضدعفونی کننده را نزدیک او جا گذاشتند. وقتی برای مدت کوتاهی بازش کردند، او در شیشه را با دندانش باز کرد و تمامش را سر کشید. می‌خواست خودش را بکشد. همین کار را هم کرد. گمان کرد کارش تمام شده و احساس خوشبختی می‌کرد. بعد از ده دقیقه آمدند، «چطوری هوشنگ؟ »، «دیگر نمی‌توانید کاری با من داشته باشید، من مرده‌ام »، «تو نمرده‌ای، فقط یک بطری الکل نوشیده‌ای و الکل در اسلام حرام است و تو باید تنبیه شوی»، و بعد به او به جرم خوردن الکل هشتاد ضربه شلاق زدند.»


اسدی چنان وضعیتى براى خودش ساخته كه حتا قادر نبوده مزه‌ی الکل را تشخیص دهد. اگر مسلمان بود و متشرع مى‌شد موضوع را فهمید. از آن خنده‌دارتر این که خودش فکر می‌کرد مرده است و بازجویان به او حالی می‌کنند که نمرده است! و بعد هم ادعای این که به خاطر نوشیدن الکل به او ۸۰ ضربه شلاق زده‌اند. تصورش را بکنید با دست بسته! با دندان در شیشه را باز کرده! لابد با همان دندان، شیشه را از روی زمین بلند کرده و لاجرعه محتویات آن را سر کشیده است! اسدی روی دست «رامبو» بلند شده است.
اسدی بایستی روی دست رحمان هاتفی در خودکشی هم بلند شود. برای همین دوبار خودکشی می‌کند. همسرش در این باره می‌گوید:‌

«یک بار دیگر شیشه‌های عینکش را شکست و خورد تا خود را بکشد. بازجو رسید. به او یک داروی مسهل و مقداری سیب زمینی خام کثیف خوراندند تا شیشه‌ای را که خورده بود دفع کند. بعد به او گفتند که اگر اعتراف نکند، مجبورش خواهند کرد تا مدفوعش را بخورد. »

http://www.alarabiya.net/articles/2010/08/23/117383.html

البته وی در مقاله‌ی «آقای خامنه‌ای و هم‌سلولی‌هایش» در مورد بازجویش می‌نویسد: « به زور وادارم کرد مدفوعم را بخورم»

این هم جزو عجایب است كه خرده شیشه‌ها، حلق و گلو و مری و ... را زخمی نمی‌کنند؛ به راحتی به روده و معده می‌روند و با تمهیدات داهیانه‌ی بازجو‌ها بى هیچ آسیب‌رسانى‌اى، دفع می‌شوند و موضوع به خیر و خوشی تمام می‌شود.

به‌آذین در صفحه‌ی ۴۱ خاطراتش در مورد یک کارمند مخابرات توده‌ای که با او در کمیته مشترک هم سلول کرده بودند، می‌نویسد:
«تا همین دو سه ساعت پیش، جایش در راهرو بوده، نزدیک دستشویی، عینکش را از او گرفته‌اند، - از همه می‌گیرند، مبادا که زندانی رگش را با شیشه‌ی آن ببرد و خودکشی کند.»

http://www.khabarnet.info/doc/khaterate_behazin.pdf

اسدی همچون یک تبهکار حرفه‌ای سعی می‌کند ردپایی از خود نگذارد. او مدعی زدن رگ دستش نمی‌شود، چون بایستی جای آن را نشان دهد. برای پیشگیری از تبعات چنین ادعایی، او شیوه‌ای از خودکشی را مطرح می‌کند که نیاز نباشد آثار آن را نشان دهد.

اسدی و کشتار ۶۷
اسدی در تاریخ ۱۹ مرداد ۱۳۸۹ پاره‌ای از کتاب «نامه‌هائی به شکنجه گرم» را تحت نام «از روزهای قتل عام گلسرخ» در سایت روزآنلاین، انتشار داد. ترجیح می‌دهم به جای ترجمه کتاب، با اتکا به متن فارسی که نوشته‌ی خود اوست، دروغ‌هایش را برملا کنم.
 «همان روزهای اول مرداد است که رادیوی بند، یک سخنرانی را پخش می‌کند. سخنران مرتب داد می‌زند:  بکشید.... بکشید اینها را... بکشید ... نمی‌فهمیدیم منظورش ما هستیم که در این راهروها سرگردان و پریشان می‌گردیم. بهرام دانش مثل همیشه جلوی در ورودی بند نشسته بود و سرش را مثل پاندول تکان می‌داد.  این آخرین صدایی بود که شنیدیم. صدای رادیو قطع شد. تلویزیون‌ها را بردند. روزنامه ها را نیاوردند .  چه خبر شده؟ خبرها دهان به دهان می‌گشت. بچه‌ها در ملاقات از خانواده‌ها شنیده بودند که مجاهدین با شعار «امروز مهران، فردا تهران» وارد خاک ایران شده‌اند. ناصریان دادیار اوین هم روز آخرین ملاقات به خانواده یکی از زندانیان گفته بود: «تکلیف همه به زودی روشن می‌شود.  بعد بچه‌ها را در بندهای آموزشگاه جابجا کردند. رابطه سالن‌های آموزشگاه قطع شد. دیگر اجازه ندادند بچه‌های سیاسی برای آوردن منبع‌های بزرگ چایی بین بندها و آشپزخانه رفت و آمد کنند. این کار را زندانیان عادی به عهده گرفتند »

آموزشگاه اوین در دوران کشتار ۶۷
آموزشگاه اوین از دو ساختمان سه طبقه و ۶ سالن تشکیل یافته است. سالن‌های ۲،‌۴، ۶ به زندانیان مرد و سالن‌های ۱،‌۳، ۵ به زندانیان زن اختصاص داشت. قبل از شروع کشتار ۶۷، زندانیان سالن ۶ به بندهای چهارگانه اوین منتقل شده‌ بودند که ۳۲۵ نامیده می‌شد و فاصله‌ی زیادی با ساختمان آموزشگاه داشت.

(م- م) یکی از زندانیان سیاسی مجاهد سالن ۴ آموزشگاه اوین که به خاطر سن کم و دستگیری در سال ۱۳۶۵ در این بند به سر می‌برد، در مورد ترکیب سالن‌های ۲ و ۴ می‌گوید:‌ «ترکیب سالن ۴ آموزشگاه از اردیبهشت سال ۱۳۶۷به این صورت بود که کلیه افرادی که کار نمی‌کردند، در قسمت چپ سالن از اتاق ۴۷ تا ۵۴ بودند. این افراد شامل تنبیهی‌ها، جدید‌ دستگیری‌ها و کسانی که صغری محسوب می‌شدند بود. در سمت راست سالن، افرادی بودند که در جهاد زندان، محوطه اوین، بخش فرهنگی، ترجمه و نجاری کار می‌کردند. ترکیب سالن ۲ افرادی بودند که در کارگاه‌های سراجی و خیاطی زندان کار می‌کردند. این دو سالن، درهایشان به هم باز بود و حیاط‌های مشترک با هم داشتند. ... در دوران کشتار در کارگاه خیاطی رادیو بطور دائمی روشن بود و در هر دو بند، تلویزیون و روزنامه موجود بود. به این ترتیب زندانیان در جریان فعل‌ و انفعالات بیرون از زندان و همچنین عملیات فروغ‌ جاویدان و نتایج آن بودند. در دوران کشتار، زندانیان سال‌های ۲ و ۴ آموزشگاه از امکان هواخوری و نامه‌نگاری به خانواده نیز بطور معمول برخوردار بودند. ... اواخر مرداد سالن ۴ را تخلیه کرده و زندانیان آن را به سالن ۲ منتقل کردند. »
نوشابه‌ امیری نامه‌های خود و همسرش هوشنگ اسدی را که مربوط به مرداد و شهریور ۱۳۶۷ است و در کتاب «از عشق و از امید» پیشتر در پاریس انتشار داده است، شرایط عادی این دو بند را در جریان کشتار ۶۷ آشکار می‌سازد. روز ۴ مرداد ۱۳۶۷یک روز قبل از شروع کشتار، زندانیان آموزشگاه با خانواده‌هایشان ملاقات حضوری داشتند. ناصریان در سال ۱۳۶۷ دادیار زندان اوین نبود که چنان خبری را به خانواده‌ی یکی از زندانیان بدهد. او از سال ۱۳۶۵ تا بهمن ۱۳۶۷ دادیار زندان و سپس علاوه بر پست دادیاری در سال ۱۳۶۷ سرپرست زندان گوهردشت بود.
دادیار زندان اوین در سال‌های ۶۶- ۶۷ حداد (حسن زارع دهنوی) و معاونش مجید ضیایی بود.  من سه سال پس از کشتار ۶۷ در زندان اوین و سال‌ها در خارج از زندان و خارج از کشور با زندانیان زنده‌ مانده‌ی سالن‌های ۲ و ۴ آموزشگاه اوین هم‌بند، دوست و همراه بوده‌است. در گوهردشت نیز زندانیان بند «کارگاه و جهاد» تا روز آخر ، هم تلویزیون و هم روزنامه داشتند و تغییری در زندگی‌شان به وجود نیامده بود.
اسدی می‌‌نویسد:‌ «بردن بچه‌های مجاهدین شروع شد. دو برادر بسیار جوان به نام سعید و مسعود بودند که متاسفانه فامیلی آنها را از یاد برده‌ام  بچه‌های  »مقصود بیک» تجریش بودند. یکی شان ده سال حکم داشت و دیگری هنوز زیر حکم بود. مدام گوشه اتاق نشسته بودند و سر بر شانه هم داشتند. رحیم می‌گفت: «مثل قو سر بر شانه هم گذاشته اند». ابتدا آن را که حکم داشت صدا کردند. خداحافظی دو برادر در سکوتی که فقط هق هق گریه آن را می‌شکست، هرگز از یادم نخواهد رفت. او رفت و برنگشت و بعد آن را که حکم نداشت، خواستند. او هم رفت و برنگشت.»
بی‌دلیل نیست که هوشنگ اسدی نام «فامیلی»‌ برادران مجاهد را فراموش کرده است. چرا که چنین کسانی وجود خارجی ندارند. به جز یک نفر، هیچ‌ زندانی مجاهدی از بند ۲ آموزشگاه اعدام نشد. در میان زندانیان مجاهد، هیچ دو برادری در سالن‌های ۲ و ۴ نبودند كه اعدام شده باشند. از آن گذشته هیچ دو برادری نبودند که نام‌های سعید و مسعود داشته باشند. من زندانیان مجاهد «مقصود بیک‌» شمیران را می‌شناسم. در کشتار ۶۷ حسین (مهشید) و احمد رزاقی که بچه‌های مقصود بیک‌ شمیران بودند اعدام شدند. حسین، در زندان گوهردشت بود و احمد در بند یک ۳۲۵ اوین. حسین عضو تیم ملی امید فوتبال ایران بود و در سال ۶۷ سی‌و‌چهارساله داشت و ۵ سال از پایان محکومیت‌اش مى‌گذشت. در فهرست شهداى مجاهدین نیز به دو برادر با نام‌های سعید و مسعود بر نمی‌خورید. سعید و مجید ملکی انارکی هم اعدام شدند که هر دو در بند ۱ پایین ۳۲۵ اوین محبوس بودند. برای جلوگیری از اطاله کلام، از ذکر اسامی و محل نگهداری کلیه‌ى زندانیان مجاهدی که برادر بودند و در کشتار ۶۷ اعدام شدند، خودداری می‌‌کنم.
«بعد نوبت مسئول سفره اتاق ما رسید. کورش، مجاهدی بود با شکم بسیار بزرگ، خیلی جوان، سخت شوخ و شیرین. شب ها که سفره را می انداخت، می گفت: «آش داریم، هر شب که هزار شب نمی شود . »  او با آن هیکل تنومندش بسکتبالیست درجه یکی بود .  او هم رفت و برنگشت. دریغا که نامش را از خاطر برده ام. اما لبخند شیرینش و جمله اش را هرگز »
چنین کسی هم وجود خارجی ندارد. اسدی برای جور کردن جنس، خودش آن‌ها را تولید می‌کند. هوشنگ اسدی این زمینه‌ها را می‌چیند تا مدعی شود در کشتار ۶۷ او نیز به دادگاه رفته است. چند سال قبل وقتی کتاب «از عشق و از امید» انتشار یافت، نشریه‌‌ی «آرش» نقد محمد زاهدی و یکی از همراهان و هم سلولی‌های توده‌‌‌ای اش در مورد آن کتاب را انتشار داد. این  دو زندانی توده‌ای نوشته بودند:
«در حالی که از مطالعه این کتاب می‌فهمیم که هوشنگ اسدی و برخی هم نوعان را نه تنها  نزد هیئت مرگ نبرده‌اند و در مسابقه مرگ شرکت نداده‌اند‌، بلکه در فضایی متفاوت از  دیگران نیز قرار داده‌اند  .البته نزد هیئت مرگ بردن امثال هوشنگ اسدی، کاملاً بی  معنا و خالی از مفهوم نیز می‌بوده است. تصور کنید از هوشنگ اسدی «مسلمان شده» و«  ‌نماز خوان‌« و «‌تواب» بپرسند : «‌مسلمانی یا مارکسیست ؟ نماز می‌خوانی یا نه ؟ و  ... »  و خلاصه از این دست سؤالاتی که مرگ و زندگی بسیاری را رقم زد «.


محمد زاهدی و هم‌سلولی‌اش به عنوان دو توده‌ای جان به در برده از کشتار ۶۷ خطاب به نوشابه‌ی امیری نوشته بودند: «خانم امیری، ای کاش این نامه‌ها را منتشر نمی‌کردید و بر زخم چاک خورده ما نمک  نمی‌پاشیدید .‌« اسدی در واكنش به این حرف و آن نقد است كه در این‌جا خاطره تولید می‌کند.
«روزی چپ‌ها را جدا کردند و به  سالن ١ بردند. رحیم، بهرام دانش، مهدی و هادی پرتوی در این سالن بودند. همان روزها، عده زیادی از بچه‌های چپ را از بندهای دیگر به آموزشگاه آوردند. آصف رزم دیده، هدایت‌اله معلم و هیبت‌اله معینی در میان شان بودند... با آصف تجدید دیدار کردیم. بوی خطر می‌آمد. اما کسی دقیقاً نمی‌دانست چه خبر است. به غیر از دو اتاق سالن ١، بقیه پر از بچه‌های چپ بود. بچه‌هایی که از بندهای دیگر آورده بودند، در حیاط دور هم جمع می‌شدند. هواخوری به نوبت شده بود. بند، دو برابر ظرفیت خود، زندانی داشت  . نیمی از ما شب‌ها در حیاط می‌خوابیدم و می‌دیدیم که تعداد نگهبان‌ها چند برابر شده است. مدتی بعد، هدایت اله معلم را صدا زدند. به سرعت وسایلش را جمع کرد. همراهش تا کنار در رفتم. بعد بچه‌هایی را که از بندهای دیگر آمده بودند، چندتا چندتا بردند. بند تقریبا خالی شد و هواخوری هم قطع »
سالن ۱ آموزشگاه به زنان اختصاص داشت و اکثریت قریب به اتفاق زنان مجاهدی که در آن حبس بودند، در جریان کشتار ۶۷ بیرحمانه قتل‌عام شدند. ده‌ها زن زندانی آزاد شده در خارج از کشور هستند که می‌توانند در این مورد شهادت دهند. سال‌‌ها قبل از كشتار نیمی از این بند تبدیل به بهداری آموزشگاه شده بود و بند بیش از ۶ اتاق نداشت. اسدی آگاهانه نامی از سالن ۲ و ۴ نمی‌برد که زندانیان آن غالباً مورد اعتماد رژیم بودند و به دلایل گوناگون و چه بسا پرونده‌ای در کارگاه و بخش‌های فرهنگی، کتابخانه، ترجمه، بهداری و یا محوطه‌ی زندان کار می‌کردند. اسدی به همراه مهدی پرتوی، مسئول نظامی و بخش مخفی حزب توده، در این سالن روی پروژه‌های تحقیقی رژیم کار می‌کردند. اسدی، سمت دستیار پرتوی را داشت. مسئولان دادستانی، کیفرخواستِ رهبران حزب توده و سؤالات دادگاه رهبران این حزب را نیز با کمک پرتوی تهیه کرده بودند.
هیبت‌الله معینی از قبل در سلول عمومی آسایشگاه اوین محبوس بود و از همانجا به قتلگاه برده شد. سید‌محمود روغنی مسئول سابق بخش کارگری تهران حزب توده که با هیبت‌الله معینی تا آخرین لحظه هم اتاق بوده و با هم به دادگاه برده شدند، می‌گوید: « از او پرسیدم در مقابل دادگاه چه موضعی خواهی گرفت؟ او در پاسخ گفت: من خواهم گفت که مارکسیست‌ لنینیست هستم، عضو کمیته مرکزی سازمانم بودم، و از اعتقاداتم دفاع می‌کنم. هر غلطی می‌خواهند بکنند.»
تردیدی نیست که چنین فردی را بلافاصله اعدام می‌کردند. اصولاً‌ در اوین کسانی را که وارد پروسه‌ی کشتار می‌کردند، به جز سلول انفرادی آسایشگاه، یا ۲۰۹ ، به هیچ‌ کجای دیگر انتقال نمی‌دادند. اسدى با نام‌بردن از آصف رزم‌دیده، یکی از خوشنام‌ترین زندانیان توده‌ای، سعی دارد برای خودش اعتبارى جور کند. کسی را که به دادگاه می‌رفت حتا به سلول انفرادی سابق خودش نیز باز‌ نمی‌گرداندند تا مبادا اخبار قتل‌عام پخش شود؛ چون احتمال می‌دادند زندانی از قبل با سلول‌های کناری‌اش از طریق «مورس» آشنا شده باشد. ادعای انتقال افراد اعدامی به بند کسانی که با رژیم همکاری می‌کردند، خنده دار است. خوابیدن در حیاط زندان آن‌هم در جریان کشتار ۶۷ به خوبی نشاندهنده آن است که از نظر مسؤلان زندان، افراد این بند خطرناک نبودند. محمود روغنی تأکید می‌کند که در سلول عمومی «آسایشگاه» به همراه هدایت‌الله معلم، آصف رزم‌دیده، اسماعیل‌ ذوالقدر، امیر نیک‌آیین، عباس حجری، صابر محمدزاده، محمد پورهرمزان، ابوتراب باقرزاده، مسعود اخگر، و ... بوده. آن‌‌ها را از آن‌جا برای اعدام می‌برند.

سعید بنازاده امیرخیزی یکی از هواداران مجاهدین که از دو پا فلج مادرزاد بود و در سال ۶۵ دستگیر و در سالن ۲ آموزشگاه اوین به سر می‌برد، در باره‌ی مسئله‌ی پیش گفته شده می‌‌گوید:«کسانی که نشکسته بودند و تا آن موقع حکم دریافت نکرده بودند، طی چند روز از سالن ۲ و ۴ تخلیه شدند. کسانی که در سالن ماندند از جمله خود من چیزی در مورد قتل‌عامی که آغاز شده بود، نمی‌دانستیم. هیچ‌یک از ما توسط کمیته احضار نشده بود.» (جنایت علیه بشریت، متن انگلیسی، صفحه‌ی ۷۳، کمیته روابط خارجی شورای ملی مقاومت.)

اسدی كه در صفحه‌ی ۲۴۹ اشاره کرده بود آموزشگاه اوین یک ساختمان دو طبقه است، در این‌‌جا مدعی می‌شود که «از بندهای بالا خبر رسید که مرتب دارند بچه‌ها را می‌برند. گاه تا نیمه‌های شب هم کسانی را صدا می‌زدند.» او به نوشته‌ی خودش هم حتا اعتناء چندانى ندارد!
البته آموزشگاه سه طبقه است. سالن‌های ۲ و ۴ را در هم ادغام کرده بودند، پیش‌تر سالن ۶ را هم تخلیه کرده بودند. در طبقات بالا زندانی نبود که خبر دهد «مرتب دارند بچه‌ها را می‌برند»؟

ادعای دادگاهی شدن در شهریور ۶۷
اسدی عاقبت می‌نویسد: « و نوبت من رسید: دهم یا یازدهم شهریور ...  پیاده مان می‌کنند و به طرف بند وزارت می‌برند. مرا پشت صف طویلی می‌نشانند که رو به دیوار با چشم بند معلوم نیست تا کجا ادامه دارد. ... نزدیک در، صدایی را می‌شنوم. «مهرداد فرجاد» است. فریاد می‌زند. انگار کسی دهانش را می‌گیرد. صدا خاموش می‌شود. دوباره مهرداد فریاد می‌زند. خاموش می‌شود و سکوت... کسی زیر بازویم را می‌گیرد و بلندم می‌کند. حاج مجتبی است. دری را باز می‌کند و مرا می‌برد تو ـ چشم بندت را بردار ... برمی‌دارم و عینکم را می‌زنم. دو نفر را به سرعت می‌شناسم، نیری و حاج ناصر. دو نفر دیگر هم هستند. حالا که به عکس‌های قضات دادگاه مرگ نگاه می‌کنم، از زیر پرده‌ای که مانند یخ بر خاطراتم کشیده شده، به زحمت می‌توانم اشراقی را تشخیص بدهم و پورمحمدی را» 
در اوین و گوهردشت تنها زندانیان سرموضعی مجاهد و چپ را به دادگاه می‌بردند. در گوهردشت هیچ‌یک از زندانیان سیاسی مجاهد و یا چپ را که در «کارگاه و جهاد زندان» کار می‌کردند، به دادگاه نبردند. این قاعده در اوین نیز جاری بود. حتا زندانیانی را که رژیم در تقسیم‌بندی‌هایش منفعل محسوب می‌کرد، به دادگاه نمی‌بردند. مثلاً هیچ‌یک از زندانیانِ چپ سالن ۵ گوهردشت را، علیرغم این که زندانیان مقاومی بودند و با رژیم همکاری  نداشتند، به دادگاه نبردند؛ چرا که رژیم آن‌ها را منفعل ارزیابی کرده بود. در ارتباط با مجاهدین نیز این قاعده رعایت شد. اما این قاعده در ارتباط با رهبری حزب‌ توده رعایت نشد و علیرغم این که غالب آنها در بخش ترجمه زندان به همکاری با مقامات زندان سرگرم بودند و یا همچون فرج‌الله میزانی و منوچهر بهزادی مدت‌ها در كار تهیه‌ى جزوات آموزشی جهت تدریس مارکسیسم در حوزه علمیه قم، وقت صرف كرده بودند نیز به دادگاه برده شدند و به خاطر «ارتداد» ، اعدام شدند.
مقوله‌ى اسدی از نوع دیگرى بود. دلیلی برای دادگاه بردن امثال هوشنگ اسدی که از بدو دستگیری نه تنها نمازخواندند، بلکه به موقعش هم نماز جماعت خواندند، روزه گرفتند، در مراسم دعا و ثنا شرکت کردند، قرآن به سر گرفتند، در مراسم سینه‌زنی و نوحه‌خوانی حاضر شدند و و و وجود نداشت. هیئت منتخب خمینی به دنبال آن بود مشخص کند كه فرد زندانى «مرتد» هست یا نه؟ سؤال کلیدی دادگاه از زندانیان چپ این بود که نماز می‌خوانند یا نه؟ اگر کسی به لحاظ شکلی می‌پذیرفت كه نماز می‌خواند، اعدام نمی‌شد. پس دلیلى وجود نداشت افرادی همچون اسدی كه خود را مسلمان متشرع نشان می‌دادند، به دادگاه ببرند؟ حتا اگر بپذیریم کهدر این میان اشتباهى رخ داده و اسدی را نیز به دلیلى به دادگاه برده‌اند، روایت او از دادگاه و هیئت، غیرواقعی است و با استفاده‌ى ناشیانه از آن چه تاكنون نوشته و گفته شده، به روى كاغذ آمده است.
از «مهرداد فرجاد» به چه دلیل نام می‌برد: چون حزب توده در توصیفی غیرواقعی قبلاً اعلام کرده بود كه: مهرداد فرجاد را به خاطر شعار دادن، پیش از اعدام از صف خارج می‌کنند و پس از بریدن زبانش، او را به صف بر‌می‌گردانند. اسدی می‌خواهد از موقعیت استفاده كند و با دادن باجی به حزب توده بگوید كه وی در صحنه حضور داشته است. در تاریخ ۵ بهمن ۱۳۸۹، ماه‌ها پس از اتتشار کتاب هوشنگ اسدی من برای اولین بار عکس اشراقی را انتشار دادم. چگونه اسدی پیش از این با دیدن عکس‌‌های قضات دادگاه مرگ به زحمت وى را تشخیص داده بود؟!
اسدی‌ در ادامه‌، صحنه دادگاه را این‌گونه تشریح می‌کند:
«حاج ناصر، اسم مرا می‌گوید و می‌پرسد  حزب توده را قبول داری یا نه؟ جواب می‌دهم  از حزب توده و سیاست متنفرم  نیری نگاهی به کاغذی که روی میزش است، می‌اندازد. فکر می‌کنم الان می‌گوید  تو که پرونده ات باز است ... اما می‌پرسد  نماز می‌خوانی؟ صدایش آن نشاط روز دادگاه را ندارد. جواب می‌دهم بله حاج آقا  جمهوری اسلامی را قبول داری؟  قبل از دستگیری هم داشتم. حالا هم دارم  حاج ناصر با ریشخند می‌گوید  لابد مثل بقیه مدعی هستی که خدمت هم می‌کرده‌ای ... می‌گویم بقیه را نمی‌دانم. اما من قصدم کمک به جمهوری اسلامی ضد امپریالیست بود. نیری چیزی در گوش حاج ناصر زمزمه می‌کند. انگار این پچ پچ هزار سال طول می‌کشد. حاج ناصر جوابش را می‌دهد. بعد نیری چیزی روی کاغذ می‌نویسد و به حاج مجتبی می‌دهد. او کاغذ را می‌گیرد. به من می‌گوید  چشم بندت را بزن ...  چشم بند می‌زنم. حاج مجتبی مرا بیرون می‌آورد.  همچنان یخ زده‌ام. انگار خاکستر بر من پاشیده‌اند. از راهرویی می‌گذرم  . دری باز می‌شود و خودم را در فضای آزاد می‌یابم. چشم بندم را برمی‌دارمدر هواخوری بندِ وزارت هستم. حسن قائم پناه، احمدعلی رصدی، دکتر حسین جودت جلویم ایستاده‌اند و گپ می‌زنند. از میان آن سه نفر با قائم پناه که در تحریریه مردم بود، دوستی بیشتری دارم. با هم دیده بوسی می‌کنیم. هر سه را به دادگاه برده‌اند. قائم پناه مرتب می‌خندد و معتقد است می‌خواهند آزادشان کنند. دکتر جودت حرف نمی‌زند. رصدی هم پیوسته دست‌هایش را به هم می‌مالد و می‌گوید:  ببینیم چه می‌شود ... اول دکتر جودت را صدا می‌زنند. کمی بعد نوبت رصدی و قائم پناه می‌شود. بعدها می‌فهمم آنها را به سوی دار برده‌اند.

این اسامی را اسدی از نامه‌ی کیانوری وام گرفته و روی آن سناریو ‌اش را جور كرده است. توجه کنید:‌
«در حزب توده ایران؛ پس از ضربه اول معلوم شد که یکی از اعضای کمیته مرکزی «غلامحسین قائم پناه»، از همان آغاز خود را به عنوان یک شگنجه گر دراختیار بازجویان جمهوری اسلامی گذاشته است. او یکی از افرادی بود که به توصیه زنده یاد احمد علی رصدی که مسئول تشکیلات حزبی در اتحاد شوروی بود و به ایران آمد و مانند شمار دیگری از افرادی که داوطلب آمدن و شرکت در مبارزات حزب بودند، در پلنوم هفدهم حزب در تهران به عضویت کمیته مرکزی برگزیده شد. اسناد بایگانی بازجوئی های ما نشان خواهد داد که آغاز خیانت او پس از گرفتاری بوده و یا پیش از گرفتار شدن. هم با وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ارتباط داشته و اطلاعاتی که به آنجا میداده در تعیین تاریخ وارد آوردن ضربه اول موثر بوده است. پس از انتقال زندانیان توده‌ای به زندان اوین او را در اتاق‌های دسته جمعی جا می‌دادند تا از آنچه در گفتگوهای افراد در مورد عملکرد جمهوری اسلامی منفی بود، گزارش شود. این خائن تا آنجا مورد اعتماد وزارت امنیت آقای فلاحیان بود که در سال 1367 که جریان اعدام‌های دسته جمعی زندانیان در جریان بود، روزی او را با دکتر جودت، رصدی و گلاویژ احضار کردند و برای اعدام بردند. آن سه نفر را اعدام کردند و او را مخفی کردند. من از خیانت قائم پناه در همان روزهای اول گرفتاری آگاه شدم. مرا در اتاقی روی صندلی نشانده بودند با چشم باز و بازجویی نه با خشونت از من پرسش می‌کرد. ناگهان «قائم پناه» به درون اتاق آمد، یک سیلی به گوش من زد و گفت «مادر قحبه، خیانت‌هایت را بگو» بعدا هم در شلاق‌هائی که به مریم و افسانه و دخترشان می‌زد و مرا برای شنیدن ناله آنان و اعتراف به اینکه حزب تصمیم به کودتا داشته است به تماشای این صحنه های دردناک می‌بردند. پستی او را به چشم دیدم. تفصیل این جریان را در نامه‌ای که از جریان شکنجه‌هائی که به من در زندان داده شد به آیت‌الله خامنه‌ای نوشتم و نسخه‌ای از آن را به پرفسور گالیندپول نماینده سازمان ملل برای رسیدگی به حقوق بشر در ایران دادم که او نیز آن را ضمیمه گزارش خود به سازمان ملل کرد، شرح داده‌ام.»

نام کوچک قائم‌پناه به دو صورت غلامحسین و حسن ‌آمده است. تا آن‌جا که می‌دانم این دو، یک نفر هستند كه عضو هیئت تحریریه «روزنامه مردم» بود. وی خود را در مصاحبه‌ی تلویزیونی غلامحسین معرفی کرد. کیانوری و حزب توده معتقدند که قائم‌پناه اعدام نشده است. به همین دلیل نامی از وی هم در لیست شهدای حزب توده نیست. اما اسدی می‌گوید که دوستش را اعدام کرده‌اند.

«و بعد به چاله سیاهی می‌افتم که نمی‌دانم خواب است یا انتظار یا لحظات قبل از مرگ. با صدای باز شدن در به خود می‌آیم. باز هم مرا می‌برند و پشت صفی می‌ایستانند که اکنون چند نفر بیشتر در آن نیستند  دوباره هزار سال طول می‌کشد تا وارد دادگاه می‌شوم. این بار حاج ناصر نیست، جای او مرد جوان بلند قدی است. می‌گویند، «زمانی» رئیس اطلاعات اوین بوده است. همان سئوالات است. همان جواب‌ها را می‌دهم. نیری می‌پرسد  کادر یک حزب بودی؟ می‌گویم ـمن کادر نبودم. عضو بودم  حتا در آن زمان نمی‌دانستم کادر یعنی کسی که از حزب حقوق می‌گیرد. بعداً می‌فهمم که حزب کادر یک و دو داشته و من کادر دو بوده‌ام. بعدها کیانوری می‌گوید که همان روزها حاج ناصر اصرار داشته که من کادر یک بوده‌ام و کیانوری پافشاری می‌کند که کادر دو بوده ام. و تازه می‌فهمم این یک عدد، فاصله مرگ و زندگی است. فرمان آیت اله خمینی برای کشتار مجاهدین منتشر شده است. اما گفته می‌شود فرمان منتشر نشده او برای قتل عام مارکسیست‌ها، بر این قرار بوده است که اعضای رهبری و کادرهای یک گروه‌های چپ، ائمه‌الکفر هستند و حکم‌شان اعدام است. سرنوشت کادرهای دو و اعضاء، بسته به این است که در دادگاه چه بگویند نیری می‌گوید ـ پس شهادتین را بگو  فکر می‌کنم منظورش اعدام است، می‌گویم  اشهد ان لا اله الا الله ...  اشهد ان .... نیری به حاج مجتبی اشاره می‌کند. او می‌آید و زیر بازویم را می‌گیرد  چشم بندت را بزن ... بازویم را سفت نگرفته است و لحن صدایش خشونت ندارد. به خودم امید می‌دهم  :  یعنی زنده می‌مانم ... چشم بند را می‌زنم. حاج مجتبی مرا بیرون می‌آورد. می‌برد و دستم را روی شانه کسی گذارد. صف دیگری است. به چوبه دار می‌رود یا به راه زندگی؟
فقط وقتی از در بند تو می‌روم، می‌فهمم زنده مانده‌ام. به اتاقم برمی‌گردم. زیر پتو می‌روم و های های می‌گریم. آن قدر می‌گریم تا خوابم می‌برد »

در دو دادگاهی که اسدی مدعی است به آنجا برده شده، اثری از اشراقی، رئیسی و پورمحمدی که اعضای اصلی هیئت بودند، نیست. آن‌ها هیچ سؤالی از اسدی نمی‌کنند و کار به دست افراد دیگری سپرده شده است!
در جریان کشتار ۶۷، زندانیان چپ را تنها یک بار به دادگاه می‌بردند. چنانکه فرد بطور صوری اسلام می‌آورد و یا می‌پذیرفت که نماز بخواند، از اعدام او خودداری می‌کردند و در غیر‌ این صورت او را به قتل‌گاه می‌فرستادند. هوشنگ اسدی که از بدو دستگیری مسلمان شده بود، در جریان کشتار ۶۷ نه تنها یک بار بلکه دوبار به دادگاه برده شده است. لابد نظر به اهمیتی است که داشته! بار اول بازجوی توده‌ای‌ها هم در دادگاه شرکت داشته. و بار دوم شخصِ زمانی مسئول اطلاعات اوین نیز در دادگاه او حضور داشته و به سؤال و جواب از او پرداخته‌اند.  این در حالی است که در جریان کشتار ۶۷ بازجویان در دادگاه حضورى نداشتند و این اعضای هیئت بودند که از افراد سؤال می‌کردند. اما در ارتباط با هوشنگ اسدی همه‌چیز وارونه و خود ویژه است. موضوع کادر یک و کادر دو یکی از مضحک‌ترین مواردی است که اسدی مطرح می‌کند. بر این اساس معلوم نیست رفیق او فریبرز بقایی که مسئول مالی حزب توده، مشاور کمیته‌ مرکزی و «کادر یک» بوده، چگونه از اعدام رهیده است؟ چیزی از حزب توده برای مقامات پوشیده نبود که نیاز به شناسایی کادرهای درجه‌ یک این حزب داشته باشند. برای آن‌ها مثل روز روشن بود که اسدی در حزب کاره‌ای نبوده است.
با توجه به ادعاهای اسدی ظاهراً‌ کیانوری بایستی یک به یک اعلام می‌کرد که متهم، کادر یک است یا دو، و به این ترتیب حکم مرگ توده‌ا‌ی‌ها صادر می‌گشت.

فریبرز بقایی در این مورد می‌‌‌نویسد:
«من را به یکى از این هواخورى‌هاى 209 که قبلا هم گفتم محوطه‌ایست چهار در چهار متر که از سقف آن آفتابى مى‌تابد، بردند. در آنجا حدود هفت هشت نفر که همه از سران حزب توده بودند را دیدم. محمود روغنى را هم در آنجا دیدم. ما همدیگر را بعد از هفت سال مى‌دیدیم. بهرام دانش و دکتر حسین جودت هم در آنجا بودند. جودت تصور مى‌کرد که ما را آزاد خواهند کرد، چون جنگ تمام شده است. بقیه اسامى را به یاد نمى‌آوردم. یکى از آنها در مورد خالى که بر روى پوستش بوجود آمده بود از من پرسید که آیا این سرطانى است یا نه. او اصلا نمى‌دانست که چقدر به اعدام نزدیک است! غیر ‌از بهرام دانش همه فکر مى‌کردند آنها را آنجا آورده‌اند تا آزاد کنند .»

توجه خواننده را به این نکته جلب می‌کنم که بقایی مدعی است روز  ۸ شهریور جودت را در هواخوری دیده و از او شنیده که می‌‌خواهند آزادشان کنند؛ در صورتى كه مى‌دانیم وى را اعدام كردند. و اسدی مدعی است که روز ده یازده شهریور جودت را در هواخوری مزبور دیده که حرف نمی‌زده است.
سید محمود روغنی که خوشبختانه یکی از جان‌به‌دربردگان کشتار ۶۷ است، شهادت می‌دهد که در سلول ۲۰۹ همراه با جودت، رصدی، دانش و بقایی بوده است. او وجود اسدی را در این ترکیب تکذیب می‌کند. او می‌گوید رصدی به شوخی با مشت به سینه‌ی من که مدعی بودم در حال اعدام همه‌ی زندانیان هستند، زد و گفت: کی را کشتند؟ برای چه بکشند؟ او همچنین اضافه می‌کند وقتی جودت از من پرسید تو نزد هیئت چه گفتی؟ و من «گفتم مسلمانم»، همگی زدند زیر خنده. جودت در جواب نیری که پرسیده بود: آیا مسلمان هستید یا نه؟ گفته بود: حاج‌آقا ما که داریم برای شما کار می‌کنیم (وی به اتفاق دیگر توده‌ای‌ها در کار ترجمه متونی بود که نهادهای مختلف نظام در اختیارشان می‌‌گذاشتند.) «من اگر به شما بگویم مسلمانم، سالوسی می‌شود». رصدی نیز همین برخورد را کرده بود. اسدی به زور تلاش می‌کند خودش را این وسط جا ‌کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر