ایرج مصداقی:
اطلاع کودتای سلطنتطلبها به خامنهای و رئیس جمهور بنیصدر در پاییز ۵۸!
ملاقات بعدی کیانوری با خامنهای به ادعای اسدی در پاییز ۱۳۵۸ اتفاق میافتد. مثل همیشه اسدی زنگ میزند و قرار میگذارد. این بار ساعت ۱۱ صبح. باز هم در خانهی خامنهای. ظاهراً جا قحطی است و خامنهای رهبر حزب توده را به اندرونی خانهاش میبرد. یک بار ۱۲ شب و یک بار ۱۱ صبح. وقتی به خانهی خامنهای میرسند مصطفی از آنها پذیرایی میکند و میگوید که پدرش پیغام گذاشته که دیر به منزل خواهد آمد و از آنها میخواهد که داخل شوند. آنها به مدت دو ساعت منتظر خامنهای در منزل او میمانند. خامنهای از راه میرسد. گونهی اسدی را میبوسد و با کیانوری دست میدهد. این بار کیانوری اطلاعاتی راجع به تحرکات مربوط به کودتا توسط هواداران شاه را به خامنهای میدهد. خامنهای در خاتمه میگوید من این اخبار را میخوانم اما بهتر است مطمئن شوید این اخبار به رئیس جمهور بنیصدر هم رسیده است. کیانوری در پاسخ میگوید این کار انجام گرفته است. (صفحهی ۱۰۰)
ظاهراً مصطفی رئیس دفتر پدرش بوده است. اما اسدی توجهی نمیکند که در پاییز ۱۳۵۸ او پسربچهای است ۱۲ ساله و آسمون و ریسمونی که اسدی به هم میبافد در مورد او نمیتواند صحت داشته باشد. او صبح پاییز بایستی مدرسه باشد نه این که به رتق و فتق امور آقا بپردازد.
در پاییز ۱۳۵۸ قاعدتاً بایستی راجع به گروگانگیری اعضای سفارت آمریکا صحبت کنند که مورد علاقهی کیانوری بوده نه کودتای سلطنتطلبها. نکته جالب آن که خامنهای میگوید موضوع را با رئیس جمهور بنیصدر در میان بگذارند. بنیصدر در تاریخ یاد شده هنوز کاندیدای ریاست جمهوری هم نشده بود. وی در بهمنماه ۱۳۵۸ رئیس جمهور شد. اسدی بدیهیات دروغگویی و خالیبندی را هم رعایت نمیکند.
خبر حملهی قریبالوقوع اتحاد شوروی به افغانستان و کودتای نوژه
اسدی توضیح میدهد یک روز بعد از ظهر که فکر میکنم بایستی ۲۷ دسامبر ۱۹۷۹ (که مصادف با ۶ دیماه ۱۳۵۸) باشد کیانوری به او میگوید هر طور شده بایستی خامنهای را پیدا کند و همانشب ترتیب ملاقاتی را بدهد.
اسدی چندین بار به خانهی خامنهای زنگ میزند. مصطفی نمیداند پدرش کی باز میگردد اما حدس میزند که وی بایستی در دفتر حزب جمهوری اسلامی باشد. وی خامنهای را در دفتر حزب یافته و وی به اصرار میپذیرد که ساعت ۱۲ شب پنج دقیقه به آنها وقت ملاقات دهد.
خامنهای پس از احوالپرسی به آنها تأکید میکند که جلسه فوقالعاده شورای انقلاب است و وی بایستی در آن شرکت کند. کیانوری به وی اطلاع میدهد که روسیه قرار است به افغانستان حمله کند. (صفحهی۱۰۰-۱۰۱)
کیانوری در این رابطه مینویسد:
«اتحاد شوروی برای احترام به آیت الله خمینی سفیر خود را در تهران مامور کرد که شب پیش از ورود ارتش سرخ به افغانستان، این جریان و دلیل آن را به آگاهی رهبر ایران برساند. سفیر شوروی شب به قم رفت و تا سحر منتظر شد و پس از اینکه آیت الله خمینی نماز سحر را برگزار کرد به حضور او رفت و جریان را از سوی «لئونید برژنف» به آگاهی او رساند. باین ترتیب صبح روز 6 دیماه 1358 واحدهائی از ارتش سرخ وارد افغانستان شدند...»
وقتی سفیر شوروی خود به خدمت خمینی رسیده و موضوع را به اطلاع او رسانده، چه نیازی هست این کار دوباره و با تأخیر از طریق وابستگانشان در ایران انجام بگیرد که حساسیتزا هم باشد؟
اعضای شورای انقلاب در آن تاریخ علنی نبودند. اما به خاطر روابط بسیار حسنهای که خامنهای با اسدی و کیانوری دارد میگوید که میخواهد به جلسهی فوقالعاده شورای انقلاب برود!
در تابستان ۵۹ ساعت ۴ صبح رحمان هاتفی زنگ در خانهشان را زده و به وی میگوید که بایستی این نامه را به دست خامنهای برساند.
اسدی میگوید همان موقع به خانهی خامنهای میرود؛ زنگ میزند یک نگهبان خوابآلود در را باز میکند و اسدی اصرار به دیدن خامنهای میکند. پاسدار به او میگوید که بایستی چند ساعت بعد برگردد. اسدی پافشاری میکند که مصطفی را از خواب بیدار کند. مصطفی او را به داخل خانه دعوت میکند و اسدی اهمیت دیدار با خامنهای را به او گوشزد میکند. مصطفی میگوید پدرش دیروقت آمده و خواب است. اسدی از مصطفی میخواهد پدرش را بیدار کند. مصطفی به داخل رفته و با خامنهای باز میگردد. اسدی نامهای را که مربوط به کودتای نوژه بوده به وی میدهد. (صفحه ۱۰۱)
تصورش را بکنید بچهی ۱۲- ۱۳ ساله همه کارهی خانه است. تا دیروقت بیدار بوده و میداند که پدرش خیلی دیرآمده است. صبح زود ساعت ۴ هم به جای آن که آقای خانه از خواب بیدار شود، بچهی خانه به ارباب و رجوع پاسخ میدهد. معلوم نیست این پسر وقتی که بزرگ میشود چرا هیچ کجا نامی از وی نیست و برخلاف روال معمول در «بیت»ها، قافیه را به برادر کوچکترش مجتبی میبازد. نگهبان، به سادگی میتواند به اندرونی خامنهای رفته و پسرش را بیدار کند! تکلیف شرع چه میشود خدا میداند.
اشاره خامنهای به ناخدا افضلی در دیدار با کیانوری
اسدی تأکید میکند یک سال بعد که میشود تابستان ۱۳۶۰ (البته شاید مدعی شود تاریخ را دقیق نگفتم و منظورم بهار سال ۱۳۶۰ بوده است) صبح یک روز جمعه دوباره همراه با کیانوری که این بار یک اسلحه مجاز برای حفاظت از خود داشته به خانهی خامنهای میروند. دوباره خامنهای به گرمی او را میبوسد و با کیانوری به سردی دست میدهد. آخر ملاقات خامنهای به کیانوری میگوید نظرتان راجع به افضلی چیست؟ کیانوری برای لحظهای یخ میزند. میپرسد چرا؟ خامنهای میخندد او خیلی علیه آمریکا حرف میزند بایستی خوشتان بیاد. کیانوری هم میخندد و میگوید به او بگویید علیه روسیه هم حرف بزند تا شما از او خوشتان بیاد. اسدی تأکید میکند که کیانوری در سراسر مسیر برگشت در فکر بوده است. و خامنهای دیگر کیانوری را نمیپذیرد. (صفحهی ۱۰۳)
اسدی، داستان افضلی را بیدلیل مطرح نمیکند. او میخواهد داستان لو رفتن ناخدا افضلی را که در «کتابچهی حقیقت» به آن اشاره شده، لوث کند. اسدی به روایت این جزوه، خود متهم اصلی است.
«اسدی از همان اوائل دستگیری خود، شروع به نامهنویسی و دادن اطلاعات کرده و برای اثبات توبه خود، هر چیزی که شنیده بود و یا حدس میزد، به عنوان یک موضوع جدی مطرح میکند. بطور مثال: برای اولین بار نام افضلی را او برای بازجوها مطرح میکند و بدینگونه توضیح میدهد که یک روز وقتی کیانوری در جلسه تحریریه حضور داشت، تلویزیون مصاحبهای از ناخدا افضلی را پخش میکند. اعضای تحریریه میگویند که باید سخنان افضلی را در روزنامه چاپ کنند. کیانوری مخالفت کرده و میگوید نه، به او کاری نداشتهباشید. از اینرو اسدی حدس میزند که حتماً باید افضلی موقعیت خاصی به سود حزب داشتهباشد که کیانوری اجازه چاپ صحبتهای او را ندادهاست تا برای او مسئلهای بوجود نیاید و در نامه خود به بازجویش مینویسد که من فکر میکنم که افضلی عضو حزب است .»
اسدی با نقل موضوع از زبان خامنهای بیشتر نقش خود را در لو دادن ناخدا افضلی برملا میکند. او میخواهد به خواننده القا کند که مقامات از قبل به تودهای بودن ناخدا افضلی مشکوک بودهاند و برای همین خامنهای به کیانوری گوشه میزند تا واکنش او را ارزیابی کند! آیا مقامات جمهوری اسلامی با کسی تعارف داشتند که فردی را که فکر میکردند ممکن است جاسوس اتحاد شوروی باشد، در دوران حساس جنگ و تا دوسال در رأس نیروی دریایی باقی نگهدارند؟ تازه رهبر حزب توده را هم متوجه حساسیت خود کنند؟
دیدار و گفتگو با احمدینژاد
اسدی مدعی است در خرداد ۱۳۵۸، چند روز پس از اعلام حزب توده مبنی بر این که وی «نفوذی حزب در ساواک» بوده، وقتی از نزدیکی دانشگاه تهران رد میشد به «چادر جیغ و داد» برخورد کرده و به داخل آن رفته و در آنجا روی یک کمد شعری را دیده که با حروف بزرگ نوشته شده بود. اسدی در مورد محتوای شعر میگوید:
«اون شعر راجع به من، حزب و مارکسیسم بود. من داشتم آن را میخواندم و میخندیدم که که جوانی کوتاه قد و زشت از پشت کمد ظاهر شد و پرسید: برادر همه چیز خوب پیش میره؟ من گفتم آیا شما این فرد را میشناسید؟ گفت بله او شکنجهگر من در زندان بود. و سپس شرح طولانی از چگونگی شکنجه شدنش توسط من داد و این که من هر وقت شلاق را بلند میکردم که فرود آورم، میگفتم مرگ بر اسلام و زنده باد لنین. من مبهوت و در حالی که میخندیدم آنجا را ترک کردم. سالها بعد، وقتی او رئیس جمهور ایران شد و من عکس او را دیدم، آن روز را به خاطر آوردم. » (صفحهی۱۱۱)
اسدی هم برای لوث کردن موضوع ساواکیبودنش و هم برای هیجانانگیزتر کردن داستانش پای احمدینژاد را که این روزها در دنیا حسابی معروف شده به میان میکشد. در بهار ۱۳۵۸ چادری به نام «جیغ و داد» در نزدیکی دانشگاه تهران وجود نداشت. در تابستان ۱۳۵۸ نشریهای دانشجویی توسط انجمن اسلامی دانشگاه علموصنعت به نام «جیغوداد» انتشار مییافت که نه تاریخ انتشار داشت و نه کسی رسماً مسئولیت آن را به عهده میگرفت. «جیغوداد» در پاسخ به نشریه «آهنگر» و در مخالفت با نیروهای چپ و مجاهدین انتشار مییافت و حزب جمهوری اسلامی بدون پذیرش مسئولیت، مبادرت به پخش آن میکرد. ۹ شماره از این نشریه در تابستان و پاییز ۱۳۵۸ انتشار یافت و به محاق رفت. در تابستان ۱۳۵۸ چادری در نزدیکی دانشگاه تهران به نام «چادر وحدت» ایجاد شده بود که مرکز بسیج چماقداران رژیم بود. نکته جالب این که اسدی بعد از ۲۶ سال به محض این که عکس احمدینژاد را میبیند چهرهی او را به خاطر میآورد.
دیدار میانجیگران مجاهدین با خامنهای در حضور اسدی
اسدی از بس دروغ میگوید تاریخها را گم میکند. او مینویسد: «در تابستان ۱۳۶۰ [۶ تیرماه] تلاش مجاهدین برای کشتن خامنهای با شکست مواجه شد. (۱) برای او به بیمارستانی که در آن بستری بود تلگرامی فرستادم اما علیرغم تلاشهایم قادر به دیدار وی در بیمارستان نشدم تا به منزل بازگشت.» (صفحهی ۱۰۳)
اسدی اولین ملاقاتش با خامنهای پس از ترخیص از بیمارستان را در ماه اکتبر ۱۹۸۱ که روز اول آن میشود ۹ مهرماه ۱۳۶۰ اعلام میکند. این در حالی است که او در صفحهی ۴۶ مدعی شده بود «شبی در اواسط تابستان ۱۳۶۰ همسر خامنهای را در منزل شخصی وی بدون حجاب، در راهپله و در حالی که از پلهها پایین میآمده است، دیده». خامنهای تمام تیرماه را در بیمارستان بستری بود. روز ۱۱ مرداد برای شرکت در مراسم تنفیذ حکم ریاست جمهوری رجایی از بیمارستان به جماران میرود و دوباره به بیمارستان بازمیگردد. روز ۱۹ مرداد برای اولین بار در جلسهی شورای عالی دفاع شرکت میکند.(رجوع کنید به خاطرات رفسنجانی صفحات۲۲۶ تا ۲۳۵)
به هر حال اسدی در اکتبر ۱۹۸۱ صبح زود به دیدار خامنهای میرود. دوباره همدیگر را میبوسند و در بغل میگیرند. وقتی او مینشیند، مصطفی چیزی در گوش خامنهای زمزمه میکند. خامنهای میگوید: بگو بیان تو. دو مرد میانسال وارد میشوند که معلوم است آشنایی طولانی با خامنهای دارند. آنها با خامنهای دست میدهند و کنار اسدی مینشینند و به او نگاه میکنند. خامنهای با اشاره به اسدی میگوید: حضور او اشکالی ندارد. این دو مرد که اسدی مدعی است آنها را نمیشناسد و تا کنون نیز نشناخته است، «آدمهای مذهبی سنتی» بودند. آنها آمده بودند بین مجاهدین و دولت میانجیگری کنند. آنها میگویند که مجاهدین فرزندان انقلاب هستند و بایستی مورد قبول قرار گیرند و به خصومت علیه آنها پایان داده شود. خامنهای در پاسخ میگوید: امام شرایط خود را اعلام کرده است. اول بایستی سلاح خود را تحویل دهند و خانههایی را که فعالیتشان در آنجا سازمان میدهند، ترک کنند. این پاسخ منجر به بحث داغی میشود. من مطمئن نبودم که آنها نظرات خودشان را ارائه میدهند یا سازمانشان را.
اما آنها اصرار داشتند که ترتیب ملاقات بدون پیششرطی را [بین مجاهدین و خامنهای] بدهند. آنها بطور وضوح از یک آینده خطرناک هراس داشتند. خامنهای تاکید داشت که مجاهدین باید پیش از هرچیز سلاحشان را زمین بگذارند. این بحث یک ساعت طول کشید. اولین بار بود که من دیدم خامنهای راجع به مجاهدین با خشم صحبت میکند. او در گذشته از آنها با احترام یاد میکرد؛ هرچند که منتقد آنها بود. سرانجام خامنهای برپا میایستد و با عصبانیت فریاد میزند: «آنها بایستی اسلحههاشان را زمین بگذارند امروز. هرکس در مقابل انقلاب بایستد، بایستی نابود شود.» بحث تمام میشود و دو مردناشناس با خامنهای به سردی دست داده و خداحافظی میکنند. (صفحهی ۱۰۴)
اسدی تأکید میکند که وقتی از نزد خامنهای برگشتم در خیابان بلوار جوانانی را دیدم که سربند قرمز به دور سرشان بسته بودند و شعار میدادند «امروز روز خون است، خمینی سرنگون است». بیشتر آنها مسلح بودند. من تعدادی اتوموبیل هیلمن دیدم که آنها را تعقیب میکردند و مردان مسلح درون ماشینها، آنها را یک به یک شکار میکردند. اسدی میگوید که صدای گلوله از هر طرف شنیده میشد. نمیدانم این درگیریها به خاطر شکست مذاکرات آن روز صبح بود یا نه؟ (صفحهی ۱۰۵)
طبق گفتههای رفسنجانی، خانهی خامنهای و دیگر سران رژیم بخاطر مسائل امنیتی پس از انقلاب بارها عوض شد. اما اسدی همچنان در همان خانهی خامنهای که مدعی است از اول انقلاب در خیابان «ایران» بوده، با او ملاقات میکند. این در حالی است که مازیار رادمنش در مقالهی «سید مجتبی خامنهای کیست» که در سایت «روزآنلاین» انتشار یافت، به صراحت عنوان میکند که منزل خامنهای پیش از انتقال به خیابان پاستور، در خیابان «آذربایجان» بوده است.
«[سید مجتبی] تا زمان ترورها وی به همراه خانواده اش در خیابان آذربایجان زندگی میکرد، اما پس از ترورهای سازمان مجاهدین خانواده رهبر فعلی نظام تحت حفاظت شدیدتری قرار گرفت. با آغاز ریاست جمهوری پدر، سید مجتبی به همراه خانواده در پاستور سکنی گزید.»
اسدی مانند رژیم مدعی است که مجاهدین، خامنهای را در روز ۶ تیرماه ترور کردهاند. و میدانیم در آن ایام، رژیم روزانه دهها هوادار مجاهدین را اعدام کرده و اسامیشان را در روزنامهها اعلام میکرد. نه تنها هواداران سادهی مجاهدین بلکه دیگر گروههای سیاسی نیز دستگیر میشدند. آنوقت دو نفر از نمایندگان مجاهدین در ماه اکتبر ۱۹۸۱که روز اول آن میشود ۹ مهرماه، به دیدار خامنهای میآیند. بعد از آن همه کشت و کشتار، بعد از سی خرداد و هفت تیر و هشت شهریور، و یک رشته تظاهرات مسلحانه در شهریور ماه و اعدامهای لجامگسیخته، مجاهدین نمایندگانشان را نزد خامنهای میفرستند و پسر ۱۴ ساله او به جای آن که به مدرسه رفته باشد در نقش رئیس دفتر، ورود آنها را به پدر که در حال خوش و بش با هوشنگ اسدی است، اطلاع میدهد. اسدی نماینده حزب توده به خاطر علاقهی وافری که خامنهای به او داشته، شاهد مذاکرات نمایندگان مجاهدین و خامنهای میشود و چون مذاکرات مربوطه به نتیجه نمیرسد، هوشنگ اسدی در بازگشت از خانهی خامنهای، در خیابان الیزابت متوجه تظاهرات مسلحانه مجاهدین میشود که ظاهراً نتیجهی شکست مذاکرات صبح همان روز بوده است!
به اطلاع اسدی و کسانی که چنین جعلیاتی را تبلیغ میکنند میرسانم: آخرین تظاهرات مسلحانه مجاهدین که بزرگترین آنهم بود در روز ۵ مهرماه به وقوع پیوست. این سلسله تظاهرات از نیمه شهریور ۱۳۶۰ شروع شده بود. تظاهرات ۵ مهر قرار بود روز اول مهر برگزار شود. از آنجایی که روز ۳۱ شهریور آیتالله منتظری اطلاعیهای داده و از دانشآموزان خواسته بود روز اول مهر در خیابانها تظاهرات کنند، این تظاهرات به ۵ مهر موکول شد. تظاهرات ۵ مهر در مرکز تهران و خیابانهای حافظ، ویلا، انقلاب، مصدق، چهارراه مصدق، طالقانی، میدان ولیعصر، حد فاصل چهارراه تختجمشید (طالقانی) و میدان ولیعصر و خیابانها و کوچههای اطراف آن قبل از ساعت ۱۰ صبح شروع شد. هوشنگ اسدی که صبح در خانهی خامنهای شاهد مشاجرهی یک ساعته او با نمایندگان مجاهدین بوده و حتماً خودش هم گفتگویی با وی داشته، از خیابان «ایران» برای رسیدن به خیابان الیزابت، بایستی از مسیرهای فوق میگذشت و پیش از آنکه به آخرین نقطهی تظاهرات در خیابان الیزابت (بلوار کشاورز) برسد، درگیریها را در محلهای فوق مشاهده میکرد.
من به عنوان کسی که در تظاهرات ۵ مهر حضور داشت بایستی به اطلاع اسدی برسانم که راهها از میدان فردوسی به بعد به خاطر درگیری شدید و استفاده از سلاح سنگین بسته شده بود.
خشم خامنهای از مذاکرات وحدت حزب توده و «اکثریت» در حضور اسدی
اسدی تأکید میکند که «آخرین دیدار من با خامنهای یک ماه بعد وقتی او به کاخ ریاست جمهوری راهیافته بود، صورت گرفت. این بار خامنهای روی تخت بستری بود. او خیلی مریض بود و به سختی صحبت میکرد. من تشخیص دادم که او خیلی کوتاه میتواند صحبت کند. در همین موقع ناگهان در باز شده و جوانی چاق و مضطرب خودش را کنار تخت خامنهای رساند و چیزی در گوش او زمزمه کرد و سپس کاغذی را از جیب در آورد و به خامنهای داد. خامنهای به دقت نامه را خوانده و از جوان میخواهد که واکنشی نشان ندهند. جوان موافقت میکند و محل را ترک میکند. خامنهای تبسم سردی کرده و به اسدی میگوید: خوب حالا شما فدائیان را هم قورت دادهاید. من متوجه شدم که اخبار ائتلاف حزب توده و فداییان بایستی همین الان اعلام شده باشد. در پاسخ گفتم: آیا بد است که این دو از انقلاب حمایت میکنند؟ ...خامنهای در پاسخ گفت : هوشنگ شما خطرناک شدهاید. به او گفتم: شایعاتی هست مبنی بر این که برای کشتار کمونیستها برنامهریزیهایی شده است. خامنهای که دوباره داشت خوابش میبرد، گفت: نیازی نیست که چنین کاری کنیم. زمانی که مردم بفهمند ما جلوی آنها را نخواهیم گرفت، شما را پاره پاره خواهند کرد. من خندیدم و گفتم اجازه بدید به خوبی و خوشی خداحافظی کنم. خامنهای گفت نه ما اجازه نمیدهیم تو را تکه پاره کنند. ما با هم جوک گفتیم. اما این وحشت و مرگ بود. من تلاش کردم کنترل خودم را از دست ندهم. میدانستم که پاسخ سؤالم منفی است. اما پرسیدم: کی شما میتوانید کیانوری را ببینید؟ او گفت همه چیز عوض شده است. ...
وقتی برخورد خامنهای را برای رحمان هاتفی توضیح دادم، او گفت: این مرد، خامنهای خیلی خطرناک است. او تصمیماش را برای پاره پاره کردن کمونیستها گرفته است.» (صفحات ۱۰۶-۱۰۷)
اسدی یادش نیست که در دوم ماه اکتبر ۱۹۸۱هم خامنهای به ریاست جمهوری انتخاب شده بود. اسدی این بار نمیگوید در کاخ با خامنهای دیدار کرده و یا در جای دیگری؟ خامنهای در تیرماه ۱۳۶۰زخمی و مجروح میشود. هرچه از تیرماه فاصله میگیرد، وضعیت جسمی او بهتر میشود. در ۱۱ مرداد در مراسم تنفیذ رجایی شرکت میکند. در ۱۹ مرداد در جلسه شورای عالی دفاع، به گفتهی رفسنجانی در ۴ مهرماه ۶۰ به اتفاق در خانهی موسوی اردبیلی جمع شده و باپیشنهاد مهدوی کنی برای کاستن از موج اعدامها مخالفت میکنند، روز ۱۰ مهرماه (دوم اکتبر) در مراسم انتخابات ریاست جمهوری شرکت میکند، در روز ۱۷ مهرماه وقتی مراسم تنفیذ حکم او برگزار میشود، مشکل چندانی ندارد. در ماه اکتبر (مهرماه) هم که اسدی مدعی است او را دیده صحیح و سالم بوده با نمایندگان ادعایی مجاهدین بحث میکرده، سرپا میایستاده و ... اما یک ماه بعد که بایستی نوامبر باشد (آبان و آذر) و حالش از قبل بهتر، با کمال تعجب روی تخت بستری است و نمیتواند حرف بزند و ... اینها دروغهایی است که اسدی به هممیبافد. به خاطرات رفسنجانی مراجعه کنید. در ماه آبان خامنهای سخت مشغول کار است. او در صدد انتخاب نخست وزیر است. مجلس با کاندیداهای مورد نظر او، راه نمیآید و او عاقبت مجبور به پذیرش میرحسین موسوی به عنوان نخست وزیر میشود. خامنهای قصد دارد برای دفاع از وزرا به مجلس برود، رفسنجانی میگوید نیازی نیست. رفسنجانی از جلسات تشکیل شده در دفتر خامنهای میگوید و ...
خبر ائتلاف حزب توده و اکثریت درست وسط ملاقات خامنهای و اسدی به وی داده میشود و اسدی شاهد واکنشهای بعدی خامنهای است. خامنهای که در آن موقع به خاطر ضعف جسمانی در جریان بسیاری از امور نبود، به نیروهای امنیتی دستور میدهد که فعلاً اقدامی در رابطه با حزب توده انجام ندهند و آنها هم درجا میپذیرند. این دستورات در حضور هوشنگ اسدی عامل شناخته شده حزب توده داده میشود!
رفسنجانی در ماههای مهر و آبان ۶۰ از حضور کیانوری و عمویی رهبران حزب توده در دفترش و دادن گزارشهای کمارزش خبر میدهد. در تاریخ یاد شده حداقل ۵-۶ ماه از سی خرداد و کمونیست کشی گذشته است. اتفاقاً در روز ۳۱ خرداد ۶۰ موج کشتار با اعدام سعید سلطانپور، محسن فاضل و ... که در زمرهی کمونیستهای سرشناس بودند، آغاز شد. تا آن موقع صدها کمونیست به جوخهی اعدام سپرده شده بودند.
اسدی در جای جای کتاب از رابطهی نزدیک خود با خامنهای و علاقهی ویژهی او به خودش میگوید. این ادعا را مقایسه کنید با خبری که بهآذین در صفحهی ۲۱ کتاب خاطراتش از زبان بازجویش نقل میکند:
«تا کیمیخواهی پشت به بختت کنی؟ تو میبایست تا حال صدبار آزاد شده باشی. هیچمیدانی؟ پیش از دستگیری شماها، سیاههی کسانی را که بنا بود بازداشت شوند پیش رئیس جمهور بردند. ایشان، با لطفی که در حق هنرمندان دارند، نام سیاوش کسرایی را خط زدند و جلو اسم تو همینقدر نوشتند: پس از دستیابی به اطلاعاتی که دارد آزاد شود.»
http://www.khabarnet.info/doc/khaterate_behazin.pdf
بنا به روایت بهآذین، خامنهای در پایان سال ۶۱ با آن که شناخت شخصی از کسرایی نداشته از دستگیریاش جلوگیری کرده و یا در مورد بهآذین آنگونه توصیه نموده است؛ اما همین خامنهای، برای اسدی که مدعی است «هوشنگ عزیز» خامنهای بوده، در کنار تختاش زانو میزده، هر بار که او را میدیده، گونههای یکدیگر را میبوسیدند، شاهد ملاقاتهای محرمانهی او بوده، به اندرونی خانهاش راه داشته، توصیهای نمیکند.
هوشنگ اسدی و انتقال به اوین
اسدی در صفحهی ۲۴۷ مدعی میشود که در اواخر ژوئن ۱۹۸۵ که مصادف است با اواخر خرداد و اوایل تیر ۱۳۶۴ از کمیته مشترک به اوین منتقل شده است.
اسدی در مورد تاریخ انتقالش از کمیته مشترک به اوین دروغ میگوید. او مدعی است که دوسال را در سلول انفرادی گذرانده است. وی در کمیته مشترک مدت زیادی در سلول عمومی توابین به سر میبرد. ساکنین آنجا همگی نماز میخواندند و در مراسم دعا و ثنا شرکت میکردند و از امکانات رفاهی بیشتری برخوردار بودند.
کیانوری در نامهی مورخ ۱۶ بهمن ۱۳۶۸ خود به خامنهای به صراحت ذکر میکند:
«در پایان سال ۱۳۶۲ بخش عمده و پس از چند ماه بقیه زندانیان تودهای برای رفتن به دادگاه به زندان اوین منتقل شدیم.» http://asre-nou.net/php/view.php?objnr=4984
اسدی میخواهد سیاهکاریهایی را که در زندان قزلحصار مرتکب شده، لاپوشانی کند. در آخر سال ۱۳۶۳ و بهار ۱۳۶۴ چندماهی من با اسدی در بند ۱ و احد ۳ قزلحصار همبند بودم. وی در آن زمان در بخش فرهنگی زندان همکار حسین شریعتمداری و حسن شایانفر بود. پایههای «نیمه پنهان» کیهان در همان زمان توسط او در زندان قزلحصار ریخته شد. من و فرامرز کنوزی که در دوران شاه به خاطر ارتباط با یک سازمان مائوئیستی چند سالی را در زندان به سر برده بود در اتاق ۲۱ که نزدیک توالت و حمام بند قرار داشت، محبوس بودیم. هرگاه اسدی از کنار سلول ما رد میشد، فرامرز کنوزی با پوزخند زیر لب زمزمه میکرد: «آنچه خوبان همه دارند، تو تنها داری.» اشارهی فرامرز به تودهای بودن، ساواکی بودن و تواب بودن اسدی بود. من در خردادماه ۱۳۶۴ همراه با یک صد زندانی دیگر به بند مجرد ۵ واحد ۳منتقل شدم و دیگر اسدی را ندیدم. در واقع در بند ۱ واحد ۳ بود که اسدی را شناختم. البته در این میان ممکن است او برای مدت کوتاهی دوباره برای تک نویسی راجع به افراد و یا ارائه توضیحات به «کمیته مشترک» انتقال پیدا کرده باشد.
اسدی در صفحهی ۲۴۷ توضیح میدهد در اواخر ژوئن ۱۹۸۵ که به اوین منتقل شد، لاجوردی رئیس آن زندان بود. این در حالی است که لاجوردی در دیماه ۱۳۶۳ از مسئولیت دادستانی انقلاب اسلامی مرکز برکنار شد و اوین را ترک کرد. در خرداد و تیرماه ۱۳۶۴ لاجوردی مصدر کار نبود.
تراژدی تیرخلاص زدن و داستان شریرانهی که اسدی سرهم کرده است
اسدی مینویسد: وی را به سالن عمومی آموزشگاه (سالن ۲) بردند و عاقبت در اتاق شش جای دادند. مسئولین بند و اتاقها که از توابین هستند همه مجاهدند. ابراهیم کوچکترین فرزند یک خانواده معروف مجاهدین خلق که تواب است او را از پاسداران تحویل میگیرد. تودهایها به او نزدیک شده و میگویند بایستی فوراً اعتماد مقامات را جلب کنی وگرنه دچار مشکل خواهی شد. «من بایستی در دعای ندبه که همان شب برگزار میشد، شرکت میکردم. من وظایف خود را انجام میدهم و به مراسم میروم. چراغها خاموش میشوند. یک نفر دعا را با صدای بلند میخواند. زندانیان کپی صفحاتی چند از قرآن را روی سرشان قرار میدهند. من توانستم خودم را تا انتهای مراسم کنترل کنم. وقتی آنجا را ترک کردیم، به خودم گفتم که دیگر در چنین مراسمی شرکت نخواهم کرد. شرکت در چنین مراسمی مخالف قولی بود که به خودم داده بودم. من دیگر در کلاسها شرکت نکردم اما نماز میخواندم» (صفحه ۲۵۰)
اسدی بدون دغدغه وجدان دروغ میگوید. او که سالها در مراسم دعای بندهای توابین زندان شرکت داشته، چند مراسم دعا را با هم درمیآمیزد و از آن یک مراسم در میآورد. دعای ندبه صبح روز جمعه برگزار میشود و نه شب. سهشنبه شب دعای توسل و پنجشنبه شب دعای کمیل برگزار میشوند. خاموش کردن چراغ و قرآن سرگرفتن مربوط به شبهای احیای ماه رمضان است و در مواقع عادی چنین کاری صورت نمیگیرد.
اسدی با کینهورزی علیه مجاهدین، به زعم خود از یک تراژدی که توسط یکی از هواداران این گروه رقم خورده، پرده بر میدارد.
«یک روز صبح قبل از این که در هواخوری را باز کنند، ما در حال قدم زدن در کریدور هستیم که ابراهیم وارد میشود. او یک جعبه شیرینی در دست دارد و فریاد میزند: امروز دو نفر از اعضای مجاهدین به درک واصل شدند و شیرینیها را بین ما تقسیم کرد. بعداً دیگران به من گفتند، او همین الان از جوخه برگشته و به پدر و مادرش تیرخلاص زده است.» ( صفحه ۲۵۱-۲۵۲)
آنچه اسدی میگوید دروغ شریرانهای بیش نیست. در طول ۳۰ سال گذشته تنها یک پدر و مادر مجاهد ( دکتر مرتضی شفایی و همسرش عفت خلیفه سلطان) که دارای فرزندان بزرگسال بودند، توسط جمهوری اسلامی آنهم نه در تهران بلکه در اصفهان در سال ۱۳۶۰ اعدام شدند. حاج محمد مصباح و همسرش رقیه مسیح نیز در اسفند ۱۳۶۰ در درگیری با نیروهای رژیم در تهران کشته شدند.
اسدی میگوید ابراهیم کوچکترین فرزند یک خانوادهی معروف مجاهدین است. بنابر این، نام این پدر و مادر معروف و منطقاً مسن که همزمان اعدام شدهاند، بایستی در لیست شهدای مجاهدین باشد. اما گمان میکنم هیچکس از وجود چنین پدر و مادر و فرزندی جز اسدی با خبر نباشد. او نیز در سراسر کتاب هرگاه که منفعتی ایجاب کند، دچار «فراموشی گزینشی» میشود.
تیرخلاص زدن زندانی به قربانیای دیگر مربوط به سال ۶۰- ۶۱ و اوج شقاوت دوران لاجوردی بود نه مربوط به سال ۱۳۶۴ که «دوران اصلاحات» زندان بود و آیتالله منتظری تا حد ممکن از اعدام زنان جلوگیری میکرد.
تردیدی نیست که اسدی در مورد ابراهیم و تیرخلاص زدن و تقسیم شیرینی به مناسبت این جنایت دروغ میگوید. اما نکتهی حائز اهمیت آن که وی اعتراف میکند شیرینی قتل دو انسان والا را گرفته و لابد هم آن را خورده است. آدمی بایستی رذالتهای گوناگونی مرتکب شده باشد که به هنگام دروغگویی و داستانسرایی دچار چنان حواسپرتی شود که چنین عمل پلشتی را به خود منتسب کند و در چنین جشنی مشارکت کند. یادم هست بعداز ظهر ۱۵ مرداد ۱۳۶۷ در زندان گوهردشت، هر بار بعد از اعدام یک دسته از زندانیان، حمید عباسی دادیار زندان در راهرو مرگ به کسانی که منتظر مشخص شدن وضعیتشان بودند نان خامهای تعارف میکرد. با آن که تعدادی هنوز ناهار هم نخورده بودند، اما ندیدم حتا یک نفر نانخامهای را از دست او بپذیرد.
انتقال از اوین به قزلحصار
اسدی مدعی است که در پاییز ۱۹۸۵ با صف اتوبوسهای زندان به قزلحصار منتقل شده است. وی میگوید در قزلحصار او را به واحد سه سلول هشت میفرستند که سه زندانی چپ در آن سکونت داشتند و هشت زندانی مجاهد. البته مسئول اتاق از زندانیان مجاهد بود. بنا به ادعای او «در اوین، توابین مجاهدین مسئول اتاق بودند و در قزلحصار سرموضعیها. هر دو طرف سکه مسئول بودند.»
وی سپس میگوید همان شب یک جلسه برگزار شد و در مورد عوض کردن ملحفههای تختها رأی گیری شد. مسئول اتاق که یکی از زندانیان مجاهد بود نظر تک تک زندانیان مجاهد را پرسید و بعد رأی همهی آنها را جمع کرد و از من و سه نفر زندانی چپگرایی که اتقافی کنار من نشسته بودند گذشت و گفت به اتفاق آرا تصویب شد. ما چپگراها از نظر آنها وجود نداشتیم. (صفحههای ۲۶۲-۲۶۱)
چنانچه قبلاً نیز توضیح دادم اسدی نه تنها در مورد تاریخ انتقالش به اوین، بلکه به قزلحصار نیز دروغ میگوید. او در اینجا نیز تنها به ذکر واحد سه و سلول هشت اکتفا میکند. در حالی که واحد سه دارای سلول نیست. واحد سه دارای ۸ بند است که هریک اعم از مجرد یا عمومی، دارای سلولهای مختلف هستند. اسدی برای ردگمکردن آگاهانه نمیگوید به کدام بند واحد ۳ منتقل شده است تا همه چیز در ابهام بماند. از شواهد بر میآید که منظور او بند ۲ واحد ۳ است. او دوران حضورش در بند ۱ واحد ۳ را منکر میشود و تاریخ انتقالش از بند ۱ به بند ۲ واحد ۳ را به جای تاریخ انتقالش به قزلحصار جا میزند. آنچه اسدی در مورد روابط مجاهدین و زندانیان چپ در بند ۲ واحد ۳ میگوید نیز واقعیت نیست. البته زندانیان تواب به خاطر همکاریشان با پاسداران و مسئولان زندان از سوی زندانیان چپ و مجاهدین بایکوت میشدند .
اسدی در صفحهی ۲۶۷ کتابش میگوید: «بخشی از اعضای حزب توده از جمله داریوش اغلب به دیدارم میآمدند. وقتی شنیدم که در جریان کشتار ۶۷ وی اعدام شده است برای او با هق هقی بلند گریستم. »
اسدی در بند ۱ و بند ۲ واحد ۳ مورد نفرت تودهایها بود و از سوی آنها بایکوت شده بود. دلیل این امر همکاریهای گسترده او با بازجویان در «کمیته مشترک» بود. هیچ تودهای حاضر به همراهی با او نبود. به لیست اعضای حزب توده که در سال ۱۳۶۷ اعدام شدند، مراجعه کنید. این اسامی توسط حزب توده جمعآوری شده و در یک کتاب دو جلدی انتشار یافته است. فردی به نام داریوش در میان آنها نیست. اسدی آگاهانه از ذکر نام خانوادگی داریوش خودداری میکند.
اسدی مدعی است به خاطر فشارهایی که زندانیان سرموضعی مجاهد به او وارد میآوردند برای حفظ استقلالش سرانجام تقاضا میکند که او را به «بند کارگری» انتقال دهند. وی مدعی میشود که در آنجا دیگر زندان در زندان نبود تا که یک سازمان مخفی آن را هدایت کند. (صفحهی ۲۶۷)
اسدی در مورد دلیل انتقال به «بند کارگری» هم دروغ میگوید. او به خاطر فعالیتی که در بخش فرهنگی زندان داشت به این بند انتقال یافت. به گفتهی خودش «این بلوک به مرتبی بلوک قبلی نیست. هیچ گل و گیاهی در حیاط آن نیست. اما من دیگر یک زندانی مقررات و رسم و رسوم متعدد نیستم. من اجازه دارم که سلولم را انتخاب کنم. در بلوکهای سیاسی حتا دکترها هم اجازه نداشتند طبابت کنند اما در بلوک کارگری همه مشغول هستند. شما شغلی را از میان مشاغل فیزیکی گوناگونی که در زندان هست انتخاب میکنید. من لباس کارگری میپوشم و به گروهی میپیوندم که مسئولیت جمعآوری فلفل قرمز را دارند. همراه با زندانیان عادی که غالباً سارق مسلح بودند، به مزارع بزرگی میرفتم که با دیوارهای بلند قزلحصار احاطه شده بود. ... چند روز بعد، وقتی که خندان و در حال گفتگو با سبدی پر از فلفل روی دوشمان از کار باز میگشتیم، با مردی که مسئول قسمت فرهنگی زندان بود روبرو شدم. یک گروه تازه از زندانیان وارد قزلحصار شده و از مینیبوس پیاده میشدند. آن مرد گفت: چرا شما به این نوع کارها گماشته شدید؟ شما باید با آن دستها بنویسید. به او میگویم. من ترجیح میدهم در گل و لای کار کنم اما در مورد چیزی که اعتقادی به آن ندارم ننویسم. روز بعد، بخش فرهنگی مرا از کندن فلفل ممنوع کرد. » (صفحهی ۲۶۸)
وی در صفحهی ۲۹۴ با تردستی تلاش میکند کار در بخش فرهنگی زندان را انکار کند. او گفتگوی خود با یکی از مقامات اطلاعاتی را چنین توصیف میکند. «آیا تا به حال کار کردهای؟ من میگویم: بله در مزرعه قزلحصار کار کردهام. او میپرسد در اوین چطور؟ من در کارگاه نمیتوانم کار کنم، دستهایم در جریان بازجویی آسیب دیدهاند. چرا در بخش فرهنگی کار نمیکنی؟ کسی از من نخواسته است. او میگوید در اینجا افراد خودشان برای کار کردن، تقاضا میکنند. ... (صفحهی ۲۹۴)
اسدی بایستی به این سؤال پاسخ دهد که اگر فقط در مزرعهی قزلحصار کار میکرد، چرا در گوهردشت در بخش «جهاد زندان» و نیز در اوین در سالن ۲ آموزشگاه که مخصوص کسانی بود که در زندان کار میکردند، به سر میبرد؟
در اواخر تابستان سال ۱۳۶۵، پس از انتقال زنان زندانی از واحد ۳ قزلحصار به اوین و گوهردشت افرادی را که در زندان کار میکردند، به بند آنها بردند که فاقد گل و گیاه بود. اسدی حداکثر دو سه ماهی در این بند بود؛ چون در اوایل آبانماه ۱۳۶۵ قزلحصار تخلیه و به شهربانی تحویل داده شد. اسدی تمایلی ندارد نام مسئول قسمت فرهنگی زندان را که حسین شریعتمداری معروف بود، بیاورد. اسدی هرکجا که خاطرهای از «اصلاحطلب» ها جعل میکند، همانجا یادآور میشود وی از رهبران «جبنش سبز» است و ... اما به شریعتمداری که میرسد حرفی از وی و این که اکنون مشاور و نماینده خامنهای است، نمیزند. واقعیت این است که اسدی از همان بدو ورود به قزلحصار، در اواخر سال ۱۳۶۳، در بخش فرهنگی زندان همراه حسین شریعتمداری و حسن شایانفر مشغول خدمت بود. سه مقالهی بلندبالای اسدی که در واقع اتهامنامهای است علیه روشنفکران دگر اندیش ایران، در سه شمارهی پی در پی کیهان هوایی به تاریخ ۳۰ مهر، ۷ آبان و ۱۴ آبان ۱۳۶۵ انتشار یافت، در همین بند نگاشته شد.
اسدی در مقالات مزبور به تئوریزه کردن بحث «تهاجم فرهنگی» پرداخت. پیشتر در مقالهی «چه کسانی تیغ زنگیان مست را تیز کردند» آن را شرح دادم .
از فروردین ۱۳۶۵ تا خرداد ۱۳۶۵، واحد ۱ زندان قزلحصار تخلیه شد. از تیرماه ۱۳۶۵ شروع به تخلیه واحد ۳ قزلحصار کردند. از آنجایی که در حال تخلیه زندان و تحویل آن به شهربانی بودند، آخرین دسته زندانیانی را که از اوین به قزلحصار منتقل کردند، در پاییز ۱۳۶۴ بود. اسدی در مورد پیاده شدن زندانیان تازه وارد هم دروغ میگوید.
انتقال اسدی به گوهردشت و چهرهی انسانی بخشیدن به یکی از جنایتکاران علیه بشریت
اسدی در صفحهی ۲۷۱ توضیح میدهد که در سال ۶۵به بند «جهاد زندان» گوهردشت منتقل شده است. وی مینویسد: «زمین والیبالی نیز در آنجا بود که در آن زندانیان والیبال بازی میکردند. آقای مرتضوی رئیس زندان بعضی اوقات به زندانیان میپیوست و والیبال بازی میکرد.»
اسدی در اینجا سعی میکند چهرهی انسانیای به مرتضوی ببخشد. او توضیحی نمیدهد که لاجوردی نیز با زندانیان تواب و کسانی که در «جهاد و کارگاه» زندان کار میکردند، والیبال بازی میکرد و عکسهای آن نیز انتشار یافته است. جانیترین پاسداران و شکنجه گران اوین از جمله مجید قدوسی، حمید کریمی، ملکحسین تکلو، محمد صادقی و ... نیز با توابین فوتبال بازی میکردند. اسدی توضیحی نمیدهد که چرا مرتضوی شکنجه و سرکوب را در مورد زندانیان مقاوم اعمال میکرد و در عین حال با آنها والیبال هم بازی میکرد؟ او نمیگوید چرا در تابستان و پاییز ۱۳۶۶تمامی بندهای زندان گوهردشت در تحریم هواخوری و ملاقات و غذا و ... به سر میبردند، دست و پا و دنده بود که شکسته میشد، چشم بود که کور میشد، ولی آنها در ناز و نعمت بودند.
اسدی در مورد بند «جهاد زندان» گوهردشت مینویسد:
«هیچ فشاری نیست. نماز جماعت به ندرت برگزار میشود. حسینیه تنها برای موقعیتهای خاص مذهبی مورد استفاده قرار میگیرد؛ زمانی که موعظه انجام میگیرد یا مراسم عزاداری برگزار میشود. بلوک جهاد در زندان رجایی شهر نزدیک ترین چیز به محلی است که قرار بود به عنوان دانشگاه عمل کند. محلی که آزادی بیان اجازه میداد زندانیان سیاسی مخالف جمهوری اسلامی حقیقت اسلام و انصاف دستگاه اجرایی را قبل از این که آزاد شوند، دریابند. این رویکرد، با حاجآقا سیدحسین مرتضوی که همه او را حاجی صدا میکردند، شروع و پایان یافت. او آخوندی جوان و متعلق به جناح آیتالله منتظری بود. مردی با چهرهای خشمگین به نام برادر سجاد که همیشه لباسی نظامی به تن داشت و به جناح سختسران وابسته بود، او را همراهی میکرد که پیشتر مسئول اداری زندان کمیته مشترک بود. در دوران کمیته مشترک همیشه صدای او را میشنیدیم اما اینجا چهرهی او را نیز میدیدیم. او شناخت خیلی خوبی از چپها دارد و مخالفت خود را با شیوههای به کارگرفته شده از سوی مرتضوی مخفی نمیکند. کفشهای نرم حاجی و پوتینهای خشن برادر سجاد دو بال مدیریتی زندان هستند. هر دو با هم راه میروند و هریک مرگ دیگری را انتظار میکشد. زندگی در اینجا قابل تحمل است. » (صفحهی ۲۷۲)
به توصیف مشمئز کنندهی اسدی از بند توابین و کسانی که به خدمت نظام در آمده بودند، توجه کنید. لازم به نظر نمیرسد در مورد درک اسدی از «آزادی بیان»، «دانشگاه» و «انصاف» توضیحی داده شود. وی تلاش میکند مرتضوی را وابسته به جناح آیتالله منتظری توصیف بنمایاند و سجاد را از سختسران. او میخواهد لباس فرشته به تن مرتضوی کند. این در حالی است که مرتضوی پس از راهاندازی «اتاق گاز» در گوهردشت و اعمال انواع و اقسام شکنجهها و آزار و اذیتها که در خاطرات زندانیان سیاسی آن دوره توصیف شده، ارتقاء مقام یافت و همزمان به ریاست زندان اوین که میثم از عهدهی ادارهی آن برنیامده بود، گماشته شد. در دوران حضور او در اوین اعتصابات غذا، و اقدامات اعتراضی اوج میگیرد. مرتضوی در جریان کشتار ۶۷ در زندان اوین نقش بسیار فعالی داشت. این را هم بایستی اضافه کنم آنچه وی در مورد «سجاد» میگوید هم واقعی نیست.
اسدی مدعی است که همراه با حمید داوطلب دستهبندی کتابهای کتابخانه زندان گوهردشت میشود. هر یک از آنها کتابی را ربوده و یواشکی به داخل بند میآورتد. اسدی میگوید وی مجموعه اشعار ایرجمیرزا را بر میدارد. و از لذتی که از این کتاب میبرد میگوید. (صفحهی ۲۷۴)
یکی از توابینی که در کتابخانهی گوهردشت همراه اسدی کار میکرده، دربارهی اسدی مینویسد: «نكته جالب اینكه یكی از افرادی كه در این زمینه با ما همكاری میكرد، هوشنگ اسدی از تودهایهای قدیمی بود و بعضی اوقات كاسه داغ تر از آش میشد و به اصطلاح كاتولیك تر از پاپ، پیشنهاد حذف برخی از كتابها را مطرح میكرد. به نحوی كه خیلی از كتابها را بنابر نظر خودش انحرافی میدانست و از چرخه كتابخانه حذف میكرد. مسئله را با آقای الوندی در میان گذاردیم و بسیاری از آن كتابها را دوباره به كتابخانه بازگرداندیم.»
حدس میزنم خوانندگان این سطور مایل باشند بدانند که الوندی هماکنون چهکاره است؟ مظفر الوندی مدیرکل وزرات دادگستری دولت احمدینژاد است.
اسدی در مورد انتقال زندانیان بند «جهاد گوهردشت» به اوین در بهار ۱۳۶۷ میگوید: «ما سوار اتوبوس شدیم و چند مرد ریشو خشن چهره که لباس سیاه چرمی به تن داشتند با دستبند، مچها و بازوهای ما را به صندلیهای اتوبوس بستند. وقتی که اتوبوسها پر شدند، حاجآقا مرتضوی پیدایش شد. او داخل همهی اتوبوسها شد و نگاهی به افراد کرد. من او را دیدم که در حال گفتگو با رئیس کمیته انقلاب اسلامی بود. آنها هر دو سوار اتوبوس شدند و ما آخرین جملههای مرتضوی را شنیدیم: دستبندهایشان را باز کنید. اگر از کسی کار خلافی سر زد من مسئول خواهم بود. سپس مردی که لباس سیاه به تن داشت با اکراه دستبندها را باز کرد. اتوبوسها در حالی که در محاصرهی بنزهای سیاه بودند، شروع به حرکت کردند.» (صفحهی ۲۷۶)
اسدی این جعلیات را به هم میبافد تا بلکه چهرهی انسانی به مرتضوی، یکی از جنایتکاران علیه بشریت ببخشد. چه نفعی دارد، نمیدانم؟
تا سال ۷۰ که از زندان آزاد شدم برخلاف امروز هیچگاه سابقه نداشت که در نقلو انتقالات انفرادی و یا گروهی، پاسداران از دستبند برای بستن دست زندانیان استفاده کنند. حتا در بدترین شرایط نیز از انجام چنین کاری پرهیز میکردند. من بارها از زندان اوین، گوهردشت، قزلحصار به صورت گروهی و انفرادی به زندان دیگری انتقال پیدا کردم اما حتا برای یک بار نیز دستانمان را نبستند. صدها زندانی آزاد شدهی زن و مرد که در دههی ۶۰ زندانهای اوین، قزلحصار و گوهردشت بودند و اینک در خارج از کشور هستند، میتوانند در این زمینه شهادت دهند. تازه ما جزو زندانبانان «معاند» و از نظر رژیم خطرناک بودیم و کسانی که همراه اسدی منتقل میشدند، تعدادی زندانی تواب، واداده و بیخطر به شمار میآمدند که در کارگاه و محوظه زندان آزادانه مشغول کار بودند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر